اشعار بستر شهادت بی بی

 

      نگاه حیدری اش خیره خیره بر در بود
      و نیمه های وجودش میان بستر بود

      نفس نفس زدن فاطمه عذابش داد
      که چشم او همه شب تا خود سحر تر بود

      زمین نخورده کسی پیش چشم غیرتی اش
      یگانه یار غریبان شهر، حیدر بود

      علی، علی است میان مدینه تا وقتی...
      کنار حضرت مولا، وجود کوثر بود

      و  پشت گرمی او در کشاکش سختی
      نگاهِ  فاطمیِ دختر پیمبر بود

      فدک بهانه شده بود، کینه دیرینه است
      تمام نقشه ی شان انتقام خیبر بود

      برای قتل علی تیر و نیزه کاری نیست
      برای کشتن او راه های بهتر بود...

      هجوم و آتش و دود و غلافِ نامردی...
      ...دو دست بسته و چشمی که سوی دلبر بود

      ندای (فضه خُذینی) بلند شد، یعنی...
      ز دست رفته...تمامِ امیدِ مادر بود

      هنوز فکر و خیالش چقدر آشفته است
      به یاد کوچه باریک و حال معجر بود


حسین ایزدی

*********************

 

      همین که آه میکشی، حیدر خجالت میکشد
      از این نگاه خسته تا محشر خجالت میکشد

      تا ماجرای کوچه را یک یک حکایت میکنی
      حس میکنم غیر از حسن، معجر خجالت میکشد

      پهلو به پهلو میشوی، دردت مکرر میشود
      پهلو اگر آرام شد، از سر خجالت میکشد

      یک سوم از سادات را با فاطمه آتش زدند
      حالا کنار شعله، خاکستر خجالت میکشد

      آری یقینا هر چه شد، بین در و دیوار شد
      وقتی مقصر بوده میخِ در، خجالت میکشد

      هر روز درد تازه ای در پیکرت رو میشود
      از رنگ سرخ پیرهن، بستر خجالت میکشد

      هنگام دفن فاطمه، دستی ز قبر آمد برون
      حالا علی در لحظه ی آخر خجالت میکشد


حسین ایزدی

*********************


      رشیده ام چه شده دست بر کمر داری؟
      به جای خنده چرا چشم های تر داری؟

      جمیله ام چقدر صورتت عوض شده است
      حبیبه ام چه شده حال محتضر داری؟

      طبیبه ام که نگاهت مسیح قلب من است
      نرو، نرو، تو که از حال من خبر داری

      از این نگاه پر از اشک می توان فهمید
      چه خاطرات مگویی از آن گذر داری؟

      برای وضعیت پهلویت ضرر دارد
      اگر ز روی زمین پرِّ کاه برداری

      قرارمان که ز یادت نرفته فاطمه جان
      شریک غربت من نیت سفر داری؟

      میان کوچه خودم با دو چشم خود دیدم
      تو بیشتر ز چهل مرد هم جگر داری

      چگونه ضربه به تو این همه اثر کرده؟
      تویی که از پر جبرییل ها سپر داری

حسین ایزدی

*********************


      هر شب ز درد تا به سحر آه میکشی
      آهسته با دو دیده ی تر آه میکشی

      آیات زلزلت همه تأویل می شوند
      وقتی که تو ز عمق جگر آه میکشی

      با اینکه درد ها نفست را بریده اند
      ضجه نمیزنی و دگر آه میکشی

      این آه آه تو همه از دست درد نیست
      از غربت من است اگر آه میکشی

      محسن، حسن، حسین، و یا زینب و علی
      داری برای چند نفر آه میکشی؟

      وقتی نگاه تو به حسن خیره می شود
      آیا برای پاره جگر آه میکشی؟

      این آه آه تو به خدا می کشد مرا
      بانوی خسته ام چقدر آه میکشی؟

حسین ایزدی

*********************
 

      رنگ خاکستر و خونابه که درهم شده است...
      چهره ات زیر کبودی ش چه مبهم شده است

      آنقدر درد کشیدی ز خوراک افتادی....
      قوت تو آه و کمی گریه نم نم شده است

      کوه صبری ولی از درد به خود می پیچی
      بعد از آن ضربه ی در طاقت تو کم شده است

      من شریک غم و شادی تو ام فاطمه جان
      مثل قد خم تو، قامت من خم شده است

      دور بازوی علی مثل رخ تو زخم است
      این هم از لطف طناب است که محکم شده است

      پیش چشمت که حسین می گذرد، می شکنی
      در دلت صحنه گودال مجسم شده است؟

      چادر خاکی تو روی زمین نیست دگر
      بر در خیمه مهدی تو پرچم شده است
 

حسین ایزدی

*********************


      جرییل آمده به پرستاری شما
      فطرس به سینه می زند از زاری شما

      با گریه ی تو عرش خدا گریه می کند
      حتی خدا نشسته به غمخواری شما

      تنها فدک نه، محسن تان را گرفته اند
      یک نسل محسنی است طلبکاری شما

      چشمت، سرت، تمام تنت درد می کند
      یک ... دو ... سه تا نبوده گرفتاری شما

      تا آه می کشی علی از هوش می رود
      خیبر شکن شکسته ز بیماری شما

      با آه تو حسین و حسن آه می کشند
      زینب نشسته است به دلداری شما

      در کوچه پرچم علوی دست های توست
      حیدر نداشته به علمداری شما

      دستت شکست و بعد غرور علی شکست
      ساده نبوده حرف فداکاری شما

      بدتر ز اهل کوفه زنان مدینه اند
      یک تن نیامده به هواداری شما

      آتش گرفته جان در و میخ و پیرهن ...
      یک خانه است غرق عزاداری شما

حسین ایزدی

*********************

      کنیز هات نشستند و مو پریشانند
      نگاه کن همه ی بچه هات گریانند

      نشسته ایم کنارت نگاه کن ما را
      بگو نمیروی و رو به راه کن ما را

      زمان رفتن تو نیست استخاره نکن
      تو که هنوز جوانی کفن قواره نکن

      چگونه گریه برای نماندنت نکنم !؟
      بگو چکار کنم که کفن تنت نکنم ؟

      بیا و کار کن اصلاً ولی نشسته نکن
      تو را به دست شکستت مرا شکسته نکن

      بگو چکار کنم سمت پر زدن نروی ؟
      مگر تو قول ندادی بدون من نروی ؟

      کسی اجازه ندارد غذا درست کند
      برای فاطمه تابوت را درست کند

      نفس نفس زدن از زندگی سیرت کرد
      سه ماه آخر عمرت چقدر پیرت کرد

      سه ماه آخر عمرت چقدر زود گذشت
      سه ماه آخر عمرت همش کبود گذشت

      مرا ببخش شکسته شدی و چین خوردی
      سه ماه آخر عمرت همش زمین خوردی

      همیشه دست به دیوار می شوی زهرا
      تکان نخور که گرفتار می شوی زهرا

      دو چشم بسته ی خود را تو رو خدا واکن
      بیا و از سرت این دستمال را وا کن

      مرا ببخش اگر ریختند بر سر تو
      مرا ببخش به دیوار خورد معجر تو

      اگر نشد سرشان را به خویش بند کنم
      و از روی تو در خانه را بلند کنم

      دو موی سوخته از شانه ات در آوردم
      و میخ را ز در خانه ات در آوردم

      بمان که خانه ی امنی برات می سازم
      مدینه را همه را خاک پات می سازم

علی اکبر لطیفیان

*********************
زبان حال حضرت زینب(س)


      زودتر کاش بمیرم ز غم اما چکنم
      مانده ام با تن تبدار توُ با چکنم

      خواستم تا که نَگِریَم به کنار بابا
      خواستم تا که نَگِریَم به تو اما چه کنم

      گریه سخت است به مَردِ تو ولی می گرید
      زیر لب زمزمه اش این شده زهرا چکنم

      از سر شب که زدی شانه به مویم به لبت
      خون به جای نفست آمده حالا چکنم

      بسکه خون می چکد از پیرهن تازه ی تو
      بارها گفته ام ای وای که بابا چکنم

      دیدم آن روز چه آمد به سرت در آتش
      مانده بودم که در آن همهمه تنها چکنم

      در و دیوار به هم خورد و تو را خُرد نمود
      می شنیدم نفست را که خدایا چکنم

      من به دنبال تو و ، فکر همه کشتن تو
      کَس نمی گفت که در زیر قدم ها چکنم

  حسن لطفی

*********************


      باور نمی کنم که پریدی ز باورم
      باور نمی کنم که چه ها آمده سرم

      باور نمی کنم که گذشتی ز دخترت
      حالا سه ماه رفته ای و از گریه ها ترم

      حالا سه ماه می شود افتاده ام زپا
      حالا سه ماه می شود اینگونه پرپرم

      از شام تا به صبح  تنم تیر می کشد
      از صبح تا به شب منم و زخم بسترم

      پایی نمانده تا که بیاید به یاری ام
      چشمی نمانده تا که از این راه بگذرم

      از شانه کردنم حسنم گریه می کند
      حتی نشد برای حسین آب آورم

      تا سرفه می کنم پر خون می شود تنم
      باید لباس تازه ی خود را در آورم

      من باردار بودم و محسن صدا زدیش
      اما نبود قسمتم او را که بنگرم

      آتش گرفت دامنم و در به سینه خورد
      همراه آن شکست تمامی پیکرم

      شکر خدا که فضه به دادم رسیده بود
      فضه اگر نبود که می سوخت دخترم

      امروز در جوار توُ و در شبی دگر
      کنج خرابه می روم و اشک می برم

      کنج خرابه پیش یتیمی که مثل من
      گیسو سپید گریه کند در برابرم

      با لُکنتش دوباره زبان بازی می کند
      بابا خوش آمدی به نفس های آخرم

      گیسو بخون و چاک لب و چهره سوخته
      یعنی تویی مسافر من نیست باورم

      باید ز نیزه شرح گلوی تو بشنوم
      باید که از جراحت تو سر در آورم

      دستی بکش به روی سرم تا که حس کنم
      چون دختران شام پدر آمده برم

      دستی بکش به روی سرم تا که حس کُنی
      آتش گرفت سوخت تمامی معجرم


*********************


      ای اذان اشهد انّ علی مولای من
      میشود تکمیل با دنیای تو دنیای من

      چند سالی میشود تاج سر زهرا شدی
      نقطه ی پایین "با " ای نقطه ی در "فا" ی من

      یا علی جانم ، فدای عین و لام و یای تو
      حرف حرفم : فا و آ و طا و میم و های من

      من خودم فکری به حال دردهایم میکنم
      جان زهرا تو فقط غصه نخور آقای من

      صبح تا حالا نشستم چند تا گل چیده ام
      ای بزرگ خانه ام ! تقدیم تو گلهای من

      هر چه کردم سینه ام نگذاشت ، جان فاطمه
      چند بار این بچه هایم را بغل کن جای من

      من نمیدان هر وقت خوابم میبرد
      استخوان من میفتد روی هم ، ای وای من

      دست تو وا شد خدا را شکر پس من میروم
      راستی تابوت را آماده کرد اسمای من

      بعد از این مسجد برو راحت برو راحت بیا
      یک سر مویی اگر کم شد ز مویت پای من

      **
      پیرهن را بافتم یعنی به دردش میخورد ؟
      یا خجالت میکشد این زینب کبرای من


علی اکبر لطیفیان

*********************

      بی تو به این زمین و زمان احتیاج نیست
      وقتی نفس نمانده به جان احتیاج نیست

      این خانه سوت و کور شود با نبودنت
      فصل بهار حرف خزان احتیاج نیست

      از دردهات با خبرم زخمی علی
      لبخند تلخ ، فاطمه جان احتیاج نیست

      افتاده است دست تو از کار ، یاورم
      این درد را مکن تو نهان ، احتیاج نیست

      زحمت مکش که نان بپزی خانم علی
      قدری نمک که هست ، به نان احتیاج نیست

      تا آستانه بردن نعلین من چرا ؟!
      این کارها ، خمیده جوان ، احتیاج نیست

      از مسجد آمدم اگر امشب ، به پای من
      برخاستن به قد کمان احتیاج نیست

      فامیل هم به رفتن تو فکر می کنند !
      بیمار را به زخم زبان احتیاج نیست ...

      با من همینکه فاطمه بیعت کند بس است
      دیگر به بیعت دگران احتیاج نیست

رضا رسول زاده

*********************

      برخیز و باز پیش نگاهم قدم بزن
      غم را ز لوح سبز نگاهت قلم بزن

      یک یا علی بگو و دوباره بلند شو
      دستی بگیر برسر زانو ، قدم بزن

      بال و پرت شکسته ولی بهر دلخوشی
      بالی به پیش دیدۀ اهل حرم بزن

      ای گل بخند تا که بهاری شود دلم
      حال و هوای ابری غم را به هم بزن

      بامن مگو که فرصت عمرت تمام شد
      پیشم بمان و حرف ز رفتن تو کم بزن

      برخیز و باز مثل همیشه گه نماز
      بر روی عرش با نفس خود علم بزن

      با خطبه های شعله ور خود هنوز هم
      آتش به خرمن دل اهل ستم بزن

      مادر دل «وفائی» غمدیده تنگ توست
      جان علی مدینۀ مارا رقم بزن

سید هاشم وفایی

*********************

      بی یاری تو یاورت از دست می رود
      روضه بدون منبرت از دست می رود

      بی بی اگر قنوت نگیری بدون شک
      ذکر و دعا و مغفرت از دست می رود

      خضری که جرعه جرعه بقا بین جام اوست
      بی جرعه ای ز کوثرت از دست میرود

      رزقی بده که بی برکات دعای تو
      دنیاکه هیچ آخرت از دست می رود

      می خواهم از مدینه بگویم عنایتی
      بی حال روضه نوکرت از دست می رود

      ای پرشکسته کنج قفس بال و پر نزن
      اینگونه سرکنی پرت از دست می رود

      یک دستی آسیاب نگردان علی که هست
      اینگونه دست دیگرت از دست می رود

      شب ها ز سینه ای که شکسته نوا نکن
      زینب کنار بسترت از دست می رود

      پهلو مگیر روی مپوشان نریز اشک
      با این سه کار شوهرت از دست می رود

      هنگام راه رفتن خود هی زمین نخور
      این نیمه جان آخرت از دست می رود

      حرف سفر نزن اگرم محتضر شدی
      چونکه شهید بی سرت از دست می رود

مهدی نظری

 

 



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: اشعار بستر شهادت بی بی مهدی وحیدی
[ 13 / 1 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

بستر شهادت


فریاد که این درد مداوا شدنی نیست
زنجیـر غم از پای دلم وا شدنی نیست

بیمار تو در بستر مرگ است علی جان
از دست مده صبر که او پاشدنی نیست

مرهـم نتـوان زد به دل سوخته ی من
مـولا سند پـاره که امضا شدنی نیست

شرمنده ی روی تـوام ای دسـت خدایی
امروز که زهرای تو زهرا شدنی نیست

از صاعقه ی سیـلی و این آب فرادست
پیـداسـت رخ آینه پـیدا شدنی نیست

با اشک حسین و حسنم این شب تاریـک
یلدای بلنـدیست که فردا شدنی نیست

ای دیده جان بین تو و این خلق جهان بین
افسوس که این فاصله یکجاشدنی نیست

گفتم نزنم تکیـه بـه دیوار دریـغا
سختست که برخاستن از جا، شدنی نیست

"نیسی" اگر از خاک بر افلاک نشیـند
از جمع گدایان تو منها شدنی نیست

رجبعلی نیسی



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: مهدی وحیدی
[ 11 / 1 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

زبان حال زینب کبری با مادر(سلام الله علیها)

مادر صدای دل شكنت آتشم زده
اندوه و غصه و محنت آتشم زده

تنها نرو ز پیش پدر، رحم كن، بمان
این گریه های هم سخنت... آتشم زده

مادر شنیده ام كه به مسجد چه كرده ای
لحن كلام بت شكنت آتشم زده

من زینبم، صبورترین دخترم ولی
خون به روی پیرهنت آتشم زده

هربار آمدم به ملاقات محضرت
گل زخم های روی تنت آتشم زده

ماندم كه بر كدام غمت ناله سردهم
حال پدر، فدك، بدنت آتشم زده

وقتی پدر برای تو تابوت ساخته
یعنی خزان شده چمنت آتشم زده

حالا من و دوتا كفن و غصه ها ولی
داغ حسین بی كفنت آتشم زده

گر چه در این جهان شده ام عاشق حسین
اما غریبی حسنت آتشم زده


مهدی روحی



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: زبان حال زینب کبری با مادر(سلام الله علیها) مهدی وحیدی
[ 4 / 1 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار ایام بستری بی بی(ع)


      ای جان بر لب آمده ؛ جانی برای من
      پا رو به قبله ؛ تاب و توانی برای من
      
      خیلی توقع علی از تو زیاد نیست
      تنها همین که زنده بمانی برای من
      
      جای تو روی چشم ؛ انار شکسته ام
      کی گفته است بار گرانی برای من
      
      یک ذره هم به فکر خودت باش فاطمه
      بس نیست این همه نگرانی برای من؟
      
      من بی قرار لحظه ای آرامش توأم
      اما تو فکر پختن نانی برای من
      
      دنیای مهر و معرفتی که گذاشتی
       نه سال عاشقانه جوانی برای من
      
      این چشم های بی رمقت داد میزند
      تا رفتنت نمانده زمانی برای من
      
      در پاسخ سلام فقط سعی میکنی
      تا پلک ها به هم برسانی برای من
      
      من که گله ندارم از این وضع؛ بگذر از
      تغییر شکل قد کمانی برای من
      
      
      بس کن تو حرف غسل و کفن؛ میشود عزیز
      از آیه های عشق بخوانی برای من
      
      در این سه ماه سرخ به زحمت گذاشتی
      از مرگ خود چقدر نشانی برای من
      
      در بین شهرِ تنگ نظرها نگفتمت بانو
      فقط توئی که امانی برای من
      
      پس این وداع چیست خداحافظی چرا؟
      یعنی نمیشود که بمانی برای من
      
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

**************************


      خرمن آسودگی شرار بگیرد
      چادر مادر اگر غبار بگیرد
      
      وای  از آن لحظه ی بدی که ببینی
      گوشه ای از دامنش به خار بگیرد
      
      فصل خزانش،  بهار خوشه ی اشک است
      فاطمیه باغ گریه بار بگیرد
      
      شام عروسی به فکر سائل خویش است
      جامه ی نو داده، وصله دار بگیرد
      
      حُرمت میلش ببین که تا به کجاهاست
      رفته برایش خدا انار بگیرد
      
      دست علی گرچه بسته در اُحد امروز
      دست ورم کرده ذوالفقار بگیرد
      
      بد لگدی بود...محسن ازنفس افتاد
      خواست که طفلی ز در فشار بگیرد
      
      گریه ی زهرا به اختیار خودش نیست
      از در و همسایه اختیار بگیرد
      
      ماندم از آن بازوی شکسته، چگونه
      آمده پای تنور کار بگیرد؟
      
      گودی چشمش مرا کشانده به گودال
      تا مژه ام زخم بیشمار بگیرد
      
      با دلِ خون رفت از مدینه، علی هم
      مانده برایش کجا مزار بگیرد
      
      وحید قاسمی

**************************

      هرچند که به قصد شهادت مرا زدند
      تا گُم شود مسیر سعادت مرا زدند
      
      از کوچه های کینه ی دیرینه آمدند
      با عقده از مقام سیادت مرا زدند
      
      جا ماندگان قافله عصر جاهلی
      دیوانه وار ، از سر عادت مرا زدند
      
      با علم اینکه کعبه آمال من علیست
      در طوف کعبه وقت عبادت مرا زدند
      
      با اینکه خسته بودم و بیمار و داغدار
      همسایه ها بجای عیادت مرا زدند
      
      بعضی برای دلخوشی دخترانشان
      با تازیانه های حسادت مرا زدند
      
      من بار شیشه داشتم امّا شکسته شد
      از بسکه بی امان و به شدت مرا زدند
      **
      میمانم عاشقانه در این روزهای سخت
      باشی کنار من اگر این روزهای سخت
      
      حالا فقط به پیش تو بودن دلم خوش است
      در غربتم پس از پدر این روزهای سخت
      
      اجر رسالت است که دیگر برای ما
      حتی نمانده یک نفر این روزهای سخت
      
      زانو بغل نگیر عزیزم دلم گرفت
      ماتم نگیر اینقدر این روزهای سخت
      
      بیرون که میروی دل من شور میزند
      این روزهای پر خطر این روزهای سخت
      
      داری تو هم شبیه به من پیر میشوی
      نفرین روزگار بر این روزهای سخت
      
      دستم شکسته حیف به دردت نمیخورد
      بی فایده است این سپر این روزهای سخت
      
      فردا غروب میروم ، آماده شو علی
      کم کم برای سخت ترین روزهای سخت
      
      مصطفی متولی

**************************


      این خانه بی تو بی سر و سامان بماند
      خون بر جگرها ؛ اشک بر مژگان بماند
      
      آبادی یثرب بدون تو خرابه است
      حتی فدک هم بعد تو ویران بماند
      
      زینب برای دردهایت نذر کرده
      پرسید از من دارد این امکان بماند
      
      گفتم بگو از دردهایت مهربانم
      گفتی تو با چشم پر از باران ...بماند
      
      دستار بستی که سرت آرام گیرد
      یا زخم روی ابرویت پنهان بماند
      
      ...پای تنورت روز آخر گریه کردی
      یعنی سری در دست این و آن بماند
      
      محسن حنیفی



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: اشعار ایام بستری بی بی(ع) مهدی وحیدی
[ 21 / 12 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ایام بستری بی بی (ع)


      هفتاد و پنج روز تمام است مادرم
      افتاده بین بستر و حرفی نمی زند
      مخفی نموده صورت نیلی خویش را
      از چشمهای حیدر و حرفی نمی زند
      **
      چندیست که برای به پا ایستادنش
      دست کمک به جانب دیوار می زند
      هر شب کنار پهلوی نیلوفری او
      زانو بغل گرفته حسن زار می زند
      **
       تا لحظه ای که شانه به گیسوی من زند
      حتی تمام ثانیه ها را شمرده ام
      دیشب حسن به شرم به من گفت اینچنین
      زینب هنوز از غم مادر نمرده ام
      **
       نبضم شدید می زند این روزها دگر
      انگار خون به این دل مضطر نمی رسد
      پلکم پریده است خدایا به خیر کن
      گویا نفس به سینه ی مادر نمی رسد
      **
        فضّه به یک اشاره به ما گفت بس کنید
      دیگر دعا و ناله و امّن یجیب را
      مادر همین که رفت بگیرید بی صدا
      آرام زیر شانه ی مردی غریب را
      
      مهدی پورپاک



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: ایام بستری بی بی (ع) مهدی وحیدی
[ 21 / 12 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ایام بستری بی بی

      
      شبهای درد و نافله و بیقراری ام
      چشم خداست شاهد شب زنده داری ام
      
      گاهی میان گریه که از هوش میروم
      اشک علیست آنکه میاید به یاری ام
      
      چندیست نان نپخته و کاری نکرده ام
      شرمنده کنیزم از این خانه داری ام
      
      پیری زودرس به سراغ من آمده
      برگ و بری ندارم اگرچه بهاری ام
      
      همسایه ها به مرگ من انگار راضی اند
      دلگیر از این محله و این همجواری ام
      
      زخمم به یک اشاره دهن باز میکند
      شب تا سحر مراقب این زخم کاری ام
      
      آتش حریف سوره قرآن نمیشود
      من کوثرم که در دل تاریخ جاری ام
      
      من رهبرم علیست که حق در مدار اوست
      شکر خدا شهید ولایت مداری ام
      
      مصطفی متولی
      
      ***********************

      
      اینکه گریان ز سحر تا دم مغرب باشید
      بایدم فکر زبان بد یثرب باشید
      
      چشم هاتان چه کبود است کمی مادر جان
      لحظه ی پلک زدن هاش مواظب باشید
      
      دخترت گریه کنان رفته سر سجاده
      یک کمی فکر دل ام مصائب باشید
      
      لرزه افتد به دلش وقت زوال این ایام
      بر سر سفره ی این خانه که غایب باشید
      
      ضرب آن سیلی ناجور ، ... سرم درد گرفت
      آنچنان ضربه زده تا ز عجایب باشید
      
      لحظه ای نیست توانم که تصور بکنم
      زیر مشت و لگد ظالم غاصب باشید
      
      گل سرخی که کشیدند روی پیرهنت
      وا شده ، مادر سادات مراقب باشید
      
      لا اقل بین دو سرفه نفسی تازه کنید
      فکر یک پیرهن خوب و مناسب باشید
      
      مجتبی کرمی
      
      ***********************
      
      
      آفتاب لب بامم، دگر امیدی نیست
      رفتنی ام، به دعای سحر امیدی نیست
      
      هرکه از اهل مدینه به سراغم آمد
      بی صدا گفت که خانم بپر امیدی نیست
      
      گفته بودم سپر درد و بلایت باشم
      دست من نیست علی بر سپر امیدی نیست
      
      به گمانم که بنا نیست کنارت باشم
      میروم از بر تو همسفر امیدی نیست
      
      این قَدَر زحمت دارو و دوا را نکشید
      حتم دارم به علاج  کمر امیدی نیست
      
      احتیاجی نبود تا که طبیبی دیگر
      گفته بودم که به دفع خطر امیدی نیست
      
      فضه و زینب ام این بار بلندم کردند
      به توانایی این بال و پر امیدی نیست
      
      شوهر من به کسی که گله میکرد بگو
      خوش خبر باش به زخم جگر امیدی نیست
      
      عجبی نیست علی جان که مَحَلَّت ندهند
      به چنین طایفه ی خیره سر امیدی نیست
      
      تو سلامی بده این بار جوابش با من
      به کمال و ادب رهگذر امیدی نیست
      
      بچه ها نیمه ی شب گریه کنان می گفتند
      " بعد مادر به بقای پدر امیدی نیست "
      
      علیرضا خاکساری
      
      ********************
      
      
      چندی ست که زندگی برایت زهر، است
      چشمان تو با خوشی و خنده قهر است
      آن روز کسی به یاری تو نشتافت
      خونت به خدا به گردن این شهر است
      **
      جز با غم و درد و بی کسی خو نگرفت
      در نزد علی دست به پهلو نگرفت
      در بستر غم سه ماه جان کند اما
      جز مرگ کسی سراغی از او نگرفت
      **
      چشمت به ‌خر‌و‌ش ‌ا‌هل ‌درد‌ی ‌ست ‌که ‌نیست
      دستت به امید هم نبردی ست که نیست
      این شهر شده دیار اشباه رجال
      این راه در انتظار مردی ست که نیست
      **
      قلب تو از اين زمانه ديگر سیر است
      آوازه‌ي گريه هات ‌عالمگیر است
      می خواند خطابه اشک هایت هر روز
      در سنگ اگر چه ناله بی تٔاثیر است
      **
      بردند، تب و تاب و امان را بردند
      بردند ز چشم تو توان را بردند
      جنات فدک که جای خود، این مر‌د‌م
      حتی ز ‌سر ‌تو سايه بان را بردند
      **
      از غربت بی کران خود می سوزد
      باناله در این آمد و شد می سوزد
      از شعله‌ي آه سينه‌ي ‌سوخته اش
      هر روز مدینه تا اُحد می سوزد
      
      یوسف رحیمی
      
      **********************
      
      
      حالا که رفتی خنده بر لب جا ندارد
      این اشک ها راهی به جز دریا ندارد
      
      دیگر مدینه جای ماندن نیست بابا
      این شهر بی تو حرمت ما را ندارد
      
      گفتند یا شب گریه کن یا روز ... اما
      دل که بگیرد روز و شب معنا ندارد
      
      من خواستم حق ولایت را بگیرم
      ورنه که یک قطعه زمین دعوا ندارد
      
      وقتی سلام مرتضایت بی جواب است
      این درد غربت گریه دارد یا ندارد؟
      
      من آرزو دارم بیایم پیشت اما
      می ترسم از روزی که او زهرا ندارد
      
      سید یاسر افشاری
      
      *******************

      
      آفریدند تو را مادر عالم باشی
      آفریدند تو را تا که مقدّم باشی
      
      آفریدند تو را پیش تر از هر چه که هست
      تا که محبوبه ی حق باشی و اعظم باشی
      
      آفریدند تو را نور دهی چون خورشید
      مایه ی روشنی عالم و آدم باشی
      
      آفریدند تو را پاک تر از حور و ملک
      که تو پاکیزه تر از حضرت مریم باشی
      
      اسوه ی ناله و اشک و غم و دردی زهرا
      که تو مظلومه ترین مادر عالم باشی
      
      یثرب از گریه ی تو یک شب آرام ندید
      لحظه ای بود مگر فاطمه بی غم باشی
      
      به کبودی تو سوگند محبّان توایم
      تو دعاگوی اهالی محرم باشی
      
      رضا رسول زاده
      
      ********************
      
      
       آسیابت یک طرف افتاده بستر یک طرف
      چادر تو یک طرف افتاده معجر یک طرف
      
      هر چه اینجا هست چشمان مرا خون کرده است
      رنگ این دیوار خانه یک طرف، در یک طرف
      
      گاه دلخون توأییم و گاه دلخون پدر
      وای بابا یک طرف ای وای مادر یک طرف
      
      از کنار تو که می آید به خانه ناگهان
      با سر زانو می افتد مرد خیبر یک طرف
      
      من چگونه پیرهن کهنه تن یارم کنم
      غُصه ي تو یک طرف داغ برادر یک طرف
      
      مثل آنروزی که افتادی می افتد بر زمین
      پیکر من یک طرف او یک طرف سر یک طرف
      
      من دو بوسه می زنم جای تو و جای خودم
      زیر گردن یک طرف رگهای حنجر یک طرف
      
      وای از آن لحظه که می ریزند بین خیمه ها
      گوشواره یک طرف خلخال و معجر یک طرف
      
      علي اكبر لطيفيان
      
      *******************
      
      
      آئینه‌ي تجلی اسماء ایزد است
      اين بانويي که روي لبش ذکر أشهد است
      
      صبرش سرآمده دگر از دست این دیار
      با آنکه در ثبات و صبوری زبانزد است
      
      با تازیانه ها به تسلایش آمدند
      دوران رنج و غربت آل محمد است
      
      جان می‌دهد برای غریبی مرتضی
      اندوه و بی‌کسی خودش گرچه بی‌حد است
      
      این پهلوی شکسته چه آورده بر سرش
      با هر نفس زدن نفسش بند آمده ست
      
      شوق زيارت پدر و غربت علي
      حالا ميان رفتن و ماندن مردد است
      
      یوسف رحیمی
      
      *********************
      
      
      مأذنه بود و یک سکوت عجیب
      مأذنه بود و بی صدایی محض
      مأذنه بود و غصه ای سنگین
      وز صدای اذان جدایی محض
      **
      مأذنه، آنکه پر هیاهو بود
      حال اکنون اسیر فرجام است
      باورت می شود! مکان اذان
      پنج وعده همیشه آرام است
      **
      مأذنه آنکه پر تلاطم بود
      بی تحرک ترین عمارت بود
      در شگفتم چگونه شد که نریخت
      این چنین ماندنش حقارت بود
      **
      بعد مرگ رسول مثل علی
      مأذنه روزه ی سکوت گرفت
      تا بیاید موذنش از راه
      دل شکسته فقط قنوت گرفت
      **
      کار هر روز مأذنه این بود
      به تماشای فاطمه می رفت
      سایه اش هر غروب در ایوان
      سجده بر پای فاطمه می رفت
      **
      وقت مغرب که فاطمه می شد
      بهر راز و نیاز آماده
      می شد او رو به قبله، می افتاد
      سایه ی مأذنه به سجاده
      **
      تا اذان و اقامه سر می داد
      اشک چشمش زلال می آمد
      دیده تر رو به مأذنه می گفت
      کاش می شد بلال می آمد
      **
      شد دعا مستجاب و در یک روز
      بخت خوابیده حلقه بر در زد
      فاطمه غرق شادمانی شد
      چون بلال آمد و به او سر زد
      **
      خواهش فاطمه از او این بود
      که دوباره اذان بگوید او
      یک اذان مثل آن روزها، با
      لکنت در زبان بگوید او
      **
      رفت او سوی مأذنه، امّا
      دید این مأذنه، نه آن باشد
      گفت با خود خدای من چه شده
      که بهشتم پر از خزان باشد
      **
      دید بر دور مأذنه نقش است
      چند بیت از سروده ی آتش
      مأذنه هم سیاه چهره شده
      سر و پا غرق دوده ی آتش
      **
      دست بر روی گوش خود بگذاشت
      رو به قبله اذان باران گفت
      فاطمه نیم خیز شد وقتی
      بانگ الله اکبر از جان گفت
      **
      تا شهادت به حضرت حق داد
      ناگه از دل کشید فاطمه آه
      تاکه بر مصطفی شهادت داد
      گفت زهرا به ناله یا ابتاه
      **
      لحظه ای بعد از آه او پر شد
      مأذنه از صدای وا اُمّاه
      می دویدند سوی او حسنین
      دیده تر با نوای یا اُمّاه
      **
      حسن آمد به مأذنه او را
      دیده گریان قسم به قرآن داد
      اشک ریزان حسین آمد و گفت
      بس کن آخر که مادرم جان داد
      
      سعید توفیقی
      
      ********************
      
      
      چه ها کرده این شهر با ما پس از تو
      همه خوب بودند اما پس از تو
      
      ندارد خریدار آه غریبان
      شده کار مردم تماشا پس از تو
      
      تنت بر زمین بود و شد در سقیفه
      سر جانشینی‌ت دعوا پس از تو
      
      وصی تو را دست بستند آخر
      دگرگون شده رسم دنیا پس از تو
      
      اگر چه «مرا» می‌زدند این جماعت
      «علی» را شکستند؛ بابا پس از تو
      
      فدایش شدم با تمام وجودم
      ولی باز تنهاست مولا پس از تو
      
      کسی غیر شیون ، کسی غیر ناله
      نیامد به دیدار زهرا پس از تو
      
      ببر دخترت را از این شهر غربت
      که خیری ندیدم ز دنیا پس از تو
      
      دگر پای آتش به اینجا شده باز
      دلم غرق خون شد، مبادا پس از من ...
      
      یوسف رحیمی
      
      ********************
      
      
      برای روضه ی زهرا به ما توان بدهید
      به چشم گریه کنان اشک بی امان بدهید
      
      برای سینه زدن در عزای مادرمان
      در این حسینیه ها بیشتر زمان بدهید
      
      میان روضه که همسایه ایم بین بهشت
      کنار خانه ی زهرا به ما مکان بدهید
      
      برای گریه بر آنچه که آمده سرمان
      به جای اشک به ما چشم خون فشان بدهید
      
      به آه و زمزمه در روضه ها تسلایی
      به قلب غم زده ی صاحب الزمان بدهید
      
      اگر سوال شد آخر چه شد به مادر ما
      فقط به دیده ی حسرت سری تکان بدهید
      
      نمی شود که بگوییم بین کوچه چه شد
      برای مرثیه خواندن اگر زبان بدهید
      
      به روز حشر زمان حساب ناله زنیم:
      فقط به خاطر زهرا به ما امان بدهید
      
      قسم به عصمت آن چادری که خاکی شد
      مزار مادرمان را نشانمان بدهید
      
      اگر که روزی ما دیدن مدینه نشد
       برات کرب و بلایی به دستمان بدهید
      
      اجرا شده توسط حاج منصور در  مسجد ارک
 
      ********************
      
      
      در آن قبیله که یک عمر نوکری رسم است
      به اسم اعظم تو کیمیاگری رسم است
      
      غلام ایل و تبارت شدم ز کودکی ام
      که در قبیله ی تو ذره پروری رسم است
      
      حرم نداری و وقتی نمی شود بپرم
      شکسته بال شدن چون کبوتری رسم است
      
      سلام دادن ما بر قد شکسته ی تو
      در این حسینیه ها پای هر دری رسم است
      
      شبیه گریه ی تو گریه های مادرها
      زداغ کوچه فقط زیر روسری رسم است
      
      ز چشم زخمی خود کار میکشی بانو
      حسین و گریه بر او روز آخری رسم است
      
      مرا ز کوچه به گودال نیزه ها بردی
      گریز روضه زدن جای دیگری رسم است
      
      شکست پهلوی مردی میان یک گودال
      که سهم بردن از ارث مادری رسم است
      
      محسن حنیفی

      
      **********************
      
      زهرا که رفت از خانه؛  اِبْکِ لِلیَتامَي
      با اشک دانه دانه اِبْکِ لِلیَتامَی
      
      تابوت من را نیمه‌ي شب مخفیانه
      بردی به روی شانه اِبْکِ لِلیَتامَی
      
      شمع تو دیگر رو به خاموشی‌ست امشب
      پس با گل و پروانه اِبْکِ لِلیَتامَی
      
      با گیسوی آشفته و بی‌تاب زینب
      همراه مو و شانه اِبْکِ لِلیَتامَی
      
      وقتی حسن از خواب کوچه می ‌هراسد
      بی تاب، بی صبرانه اِبْکِ لِلیَتامَی
      
      هر شب لب خشک حسینم را ببین و
      با آه مظلومانه اِبْکِ لِلیَتامَی
      
      تا زنده ام با اشک خود من را مسوزان
      زهرا که رفت از خانه اِبْکِ لِلیَتامَی
      
      یوسف رحیمی
      
      ***********************
      
      
      سلام فاطمیه، سلام ماه ماتم
      سلام اشک و گریه، سلام ناله و غم
      
      سلام ای سیاهی، سلام ای کتیبه
      سلام بزم روضه، سلام نوحه و دم
      
      سلام سینه زن ها، سلام گریه کن ها
      سلام سوز سینه، سلام اشک نم نم
      
      سلام مادر ما، سؤال کَیفَ حالک؟
      سلام آتش و در، سلام زخم مرهم
      
      سلام عصمت الله، سلام عفّت الله
      سلام ای رشیده، سلام قامت خم
      
      سلام لطمه دیده، سؤال! محسنت کو؟
      کجاست غنچه ی تو، کجاست یار و همدم
      
      سلام بی نشانه، سلام درد شانه
      سلام خاک کوچه، سلام مسجد غم
      
      سلام ای مدافع، سلام دست رافع
      سلام دست مجروح، سلام روی مبهم
      
      سلام دل شکسته، سلام دست بسته
      سلام شیر خیبر، سلام مرد عالم
      
      سلام شاه مردان، سلام چشم گریان
      سلام مرد خانه، سلام چشم محرم
      
      سلام، کوثرت کو؟ کجاست یاور تو؟
      سلام غیرت الله، بگو که همسرت کو؟
      
      سعید توفیقی



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: ایام بستری بی بی مهدی وحیدی
[ 19 / 12 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ایام بستری بی بی


       
      از بس که غصه بر جگرم پا گذاشته
      خون بر نگاه های ترم پا گذاشته
      
      دیگر توان نمانده بیایم زیارتت
      انبوه درد دور و برم پا گذاشته
      
      تنهایی علی که از هرچه بیشتر
      بر زخم های مختصرم پا گذاشته
      
      با پای خود نیامده ام... لطف بچه هاست
      یک شهر روی بال و پرم پا گذاشته
      
      من هم قد حسن شده ام او نیست هم قدم
      ردی خمیده بر کمرم پا گذاشته
      
      گل بوسه های میخ در و تازیانه ها
      بر بوسه هایت ای پدرم پا گذاشته
      
      آنکس که پیش چشم علی میزند مرا
      روی غرور همسفرم پا گذاشته
      
      محسن فقط مدافع من گشت پشت در
      اما کسی بر سپرم پا گذاشته
      
      محمد بیابانی
      
      *******************
      
      
      علی پناه همه خلق و تو پناه علی
      میان کوچه تویی یک تنه سپاه علی
      
      علی کنار تو قد راست میکند یعنی
      وجود حضرتتان بوده تکیه گاه علی
      
      حکایت تو و حیدر حکایت عشق است
      علی برای تو خورشید شد،تو ماه علی
      
      همین یکی دو سه روزه نبوده قصه ی عشق
      به سمت فاطمه بود از ازل نگاه علی
      
      میان شعله و آتش به فکر حیدر بود
      نگفت آه دل من که گفت آه علی
      
      چراغ خانه ی حیدر بیا و رحمی کن
      به ناله های علی و شب سیاه علی
      
      علی کنار تو جان میدهد نه در کوفه
      نجف که نیست مدینه است بارگاه علی
      **
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
      
      *********************
      
      کاری که با بانوی او مسمار کرده
      هفت آسمان را بر سرش آوارکرده
      
      تابوت میسازد میان اشک و اندوه
      از بس که بانویش به او اصرار کرده
      
      از رنگ و روی فضه فهمیده است حیدر
      نجارٍ در بر درچه میخی کارکرده
      
      دندان گرفته آستینش را ز غربت
      رفتارهای دشمنش ناچار کرده
      
      حال و هوای دودی شهر پیمبر
      بانوی مولای مرا بیمار کرده
      
      زانو گرفته در میان دستهایش
      رخسار زهرا حال او را زار کرده
      
      دیوارهای کوچه ی تنگ مدینه
      چشمان زهرای علی را تار کرده
      
      لبخندهای ممتد همسایگانش
      این زندگانی را به او دشوارکرده
      
      پروانه را از شمع خود محروم کرده
      کاری که با بانوی او مسمار کرده
      
      علی حسنی
      
      **********************
       
      
      با تمام درد ها بانو ترحم میکنی
      گاه گاهی لحظه ای کم کم تبسم میکنی
      
      چشمهای کودکانت غرق ماتم میشود
      تا که در بین قنوتت یاد مردم میکنی
      
      روزهای آخری کمتر به زینب میرسی
      کم نوازش میکنی کمتر تکلم میکنی
      
      لاله ی پیراهنت هی آبیاری میشود
      روزهای آخری تا پخت گندم میکنی
      
      در میان روز بر پیغمبرت سر میزنی
      وقت برگشتن تو گاهی خانه را گم میکنی
      
      آنقدر خونریزی بال و پرت گسترده است
      بین معراج شبانه هی تیمم میکنی
      
      مرتضی خوشحال میگردد و خندان میشود
      تا که بین خانه اش بانو تلاطم میکنی
      
      در میان بسترت وقتی که میخوابی چرا
      آن شهادتگاه محسن را تجسم میکنی
      
      ای پرستوی مدینه حرف رفتن را نزن
      از چه رو شعر پریدن را ترنم میکنی
      
      علی حسنی
      
      ********************

      
      چه غصه ها که نخوردی برای همسایه
      هنوز هم که تو داری هوای همسایه
      
      کمی به فکر خودت باش در قنوت شبت
      بزرگ هست عزیزم خدای همسایه
      
      تو ناله کردی و همسایه را دعا کردی
      ز گریه ی تو در آمد صدای همسایه
      
      دعای توست که مرگت سریعتر برسد
      همین شده است دقیقاً دعای همسایه
      
      کمر به قتل تو بستند، باز هم بانو
      به فکر نان شبی و غذای همسایه؟!
      
      به زخم دست تو پاشید آن نمک را که
      گرفته بود ز دستت گدای همسایه
      
      به خانه ریخته اند و گمان نمی کردم
      به خانه وا شود اینگونه پای همسایه
      
      نخواستیم جواب سلام ها را، کاش
      سلاممان ندهد با کنایه همسایه
      
      چه غربتی است که همسایه بی خبر باشد
      ز داغ مرگ عزیز و عزای همسایه
      
      قسم به سرخی خونهای چادرت دیگر
      برام رنگ ندارد حنای همسایه
      
      محمد رسولی
      
      ********************
      
      
      هجده بهار میگذرد از جوانی ات
      قربان لطف و معرفت و مهربانی ات
      
      جمع ملایکه به شما سجده کرده اند
      بین قنوت نافله ی آسمانی ات
      
      در خانه ی علی چقدر کار کرده ای
      با پهلوی شکسته و با ناتوانی ات
      
      پیغمبری و کار پدر کرده ای شما
      با جلوه های چادر پاک یمانی ات
      
      در کوچه ذوالفقار علی بوده ای شما
      در بین کوچه دیده شده قهرمانی ات
      
      چشمان مرتضی پر از احساس غم شده
      با دیدن هلال رخ ارغوانی ات
      
      حالا میان بستری و گریه میکنی
      با غنچه های پیکر رنگین کمانی ات
      
      علی حسنی
      
      *******************
      
      
      یک شهر باید با نوای تو بگرید
      هق هق کند با های های تو بگرید
      
      آدم زمانی می شود روحش بهاری
      که مثل باران در هوای تو بگرید
      
      باید بشوید دست از کارش دو عالم
      تا پا به پای گریه های تو بگرید
      
      حالا که ای زهره! زمین گیری یقینا
      هفت آسمان هم در عزای تو بگرید
      
      ذکر لبت یا جابر العظم الکسیر است
      دست شکسته با دعای تو بگرید
      
      دارو ندارد دنده هایی که ترک خورد
      آقا فقط بهر شفای تو بگرید
      
      بازو و پهلو، گونه و چشمت کبود است
      با هر تکانی جای جای تو بگرید
      
      امشب بیا و با اشاره گفتگو کن
      انگار می خواهد صدای تو بگرید
      
      عجل وفاتی گفتی و قلب حسن ریخت
      با رازهای ماجرای تو بگرید
      
      سهم حسین از این کفن ها پیرهن شد
      گفتی به او... مادر برای تو بگرید
      
      تو می روی و ناله ات دنباله دارد
      تا کربلا زینب به جای تو بگرید
      
      هرکس بخواند شرح عمر کوتهت را
      از ابتدا تا انتهای تو بگرید
      
      محمد امین سبکبار

      
      ********************

      
      نیمه شبها دردها انگار درد آورتر است
      حال و روز زخمی تب دار درد آورتر است
      
      لا به لای گریه های بچه های داغ دار
      ناله های مادر بیمار درد آورتر است
      
      یا علی می گوید و پهلو به پهلو می شود
      ظاهرا اینبار از هر بار درد آورتر است
      
      از زمین خوردن همیشه زن خجالت می کشد
      گر ببیند شوهرش، بسیار درد آورتر است
      
      پشت در افتاده باشد یا میان کوچه ها
      در دو حالت ضربه ی دیوار درد آورتر است
      
      در قبال زخم های جنگجویان احد
      حمزه می داند چرا مسمار دردآور تر است
      
      حرف ها دارد در این بغض گلوگیرش ولی
      با جراحات لبش گفتار دردآور تر است
      
      محمد امین سبکبار

      
      *********************
      
      
      افتادن و پرپر زدنم دست خودم نیست
      شب تا به سحر سوختنم دست خودم نیست
      
      آخر چه کنم لاغریِ زود رَسَم را
      پیری و شکسته شدنم دست خودم نیست
      
      دستم دو سه ماه است نخورده است به کاری
      انگار کنار بدنم دست خودم نیست
      
      این موی سپید پسرم قلب مرا سوخت
      شرمندگی ام از حسنم دست خودم نیست
      
      اَسما کمکم کرد که آرام بیفتم
      افتادن و برخاستنم دست خودم نیست
      
      هر بازدَمی باز کند زخم تنم را
      خونی شدن پیروهنم دست خودم نیست
      
      از درد شدید است مرا ضعف گرفته
      اینقدر عرق ریختنم دست خودم نیست
      
      از عاطفه ی مادری ام خُرده مگیرید
      گریه به گلِ بی کفنم دست خودم نیست
      
      جواد پرچمی
      
      **********************
      
      
      نشسته ام به در خانه و سرای شما
      خدا نوشته مرا از ازل گدای شما
      
      نهاده ام سر خود را به خاک این کوچه
      میان کوچه به جا مانده ردّ پای شما
      
      جسارت است، مرا هم صدا کن، ای پسرم
      غریبه ام که شوم، مادر! آشنای شما
      
      رسیده ام به مدینه ولی کمی دیر است
      نمی شد اینکه مرا می زدند جای شما؟
      
      دلش چگونه می آمد به صورتت می زد؟
      مقابل علی و چشم بچه های شما
      
      مگر چه آمده بر حال و روز پهلویت
      که شانه حسنت می شود عصای شما
      
      گرفته راه نفس، خون تازه می ریزد
      شکسته در وسط سینه ات صدای شما
      
      برای رفتن خود گوئیا دعا کردی
      خدا کند که نگیرد فقط دعای شما
      
      کمی تبرّک، تربت ز کربلا دارم
      که شاید این بشود مرهم و دوای شما
      
      به بیت آخر عمرت تو را قسم مادر
       دعا نما که بمیرم به روضه های شما
      
      محسن حنیفی
      
      *********************
      
      
      با چشم های نیمه بازت گاه گاهی
      چشمان خیس و خسته ام را کن نگاهی
      
      وقتی تنور خانه روشن شد برایت
      گفتم خدا را شکر کم کم رو براهی
      
      دستاس را چرخاندی اما رنگ خون شد
      دستاس فهمید از نگاهت بی گناهی
      
      از بس به پای گریه هایت آب رفتی
      چیزی نمانده از وجودت مثل کاهی
      
      پهلو به پهلو میشوی و میچکد خون
      از زخم های پیکرت خواهی نخواهی
      
      از درد شانه، شانه می افتد ز دستت
      خون می نشیند کنج لبهایت ز آهی
      
      در خواب بودی چادرت را باز کردم
      شاید ببینم چهره ات را در پگاهی
      
      دیدم که پائین تر ز چشمان تو پیداست
      زخم عمیق پنج انگشت سیاهی
      
      این چند شب از سرنوشتم روضه خواندی
      از سر گذشتم از جدایی بی پناهی
      
      گفتی غروبی شعله می پیچد به بالم
      گفتی که می سوزم میان خیمه گاهی
      
      در حلقه ی نامحرمان و نیزه داران
      هرجا که می گردم ندارم تکیه گاهی
                    
      حسن لطفی
      
      **********************
       
      
      مرهم گذار زخم کبود کبوترم
      کوچک ولی ستاره ی شبهای بسترم
      
      جای دعای نیمه شبش طعنه می زنند
      همسایگان به گریه ی بیمار مضطرم
      
      امروز هم گذشت و نشد شانه موی من
      امروز هم گذشت و نشد خوب مادرم
      
      گفتم میان شعله کم از فضه نیستم
      رفتم ولی از آتش در سوخت معجرم
      
      امشب میان خواب حسن بغض خود شکست
      برخیز مادرم که نمیرد برادرم
      
      چندی است نان تازه نخوردم از این تنور
      امشب هوای پخت تو افتاده در سرم
      
      چندی است جای غنچه ی لبخندت ای عزیز
      گل کرده زخم پهلوی تو در برابرم
      
      حسن لطفی
      
      **********************
      
      
      میخواست پا شود کمرش درد میگرفت
      مجروح خانه بال و پرش درد میگرفت
      
      شب زنده دار هر شب سجاده مدتی
      هنگام گریه پلک ترش درد میگرفت
      
      تا میگذاشت سر روی بالش-خدای من-
      از سوز گوش پاره سرش درد میگرفت
      
      فردی که سوخته مدتی آبش نمیدهند
      از شدت عطش جگرش درد میگرفت
      
      وقتی به یاد روی پدر صیحه میکشید
      نای همیشه نوحه گرش درد میگرفت
      
      هربار فضه پیرهنی تازه میگذاشت
      قلب حزین گل پسرش درد میگرفت
      
      علیرضا خاکساری
      
      **********************
      
      
      دير است اي اجل به نجاتم شتاب كن
      جانم بگير و خانه ي غم را خراب كن
      
       چشم انتظار مرگ من اهل مدينه اند
      يارب دعاي شهر مرا مستجاب كن
      
       با التماس گفت بمان خوب ميشوي
      اي زخم سينه ام تو علي را جواب كن
      
       دست شكسته ام كه تكاني نميخورد
      زينب بيا و ظرف حسينم پر آب كن
      
       سر را نميشود كه گذاري به سينه ام
      جايي براي خفتن خود انتخاب كن
      
       سنگيني دري كه مرا پشت خود شكست
      از زخمهاي سرخ و كبودم حساب كن
      
      حسن لطفی
      
      **********************
      
      
      دلیلی هست اگر بی تاب و گریان کسی هستم
      که من عمری ست در این خانه مهمان کسی هستم
      
      برای گریه می میرم، به پای گریه می سوزم
      که شمع روضه ی شام غریبان کسی هستم
      
      در این قحطی کبوتر می شود گاهی نم اشکی
      به گریه سایه بان بیت الاحزان کسی هستم
      
      مریضی دارد این خانه، بهار امسال پاییز است
      پریشان حال داغ برگ ریزان کسی هستم
      
      کسی این جا دعا خوانده: خدایا، جان زهرا را...
      کنار بستری حیرانِ طفلان کسی هستم
      
      بیا ای عید! اما شادی من را نخواهی دید
      مریضی دارد این خانه، پریشان کسی هستم
      
      سید علی رکن الدین

      
      **********************

      
      روی دلها میشود غم بار بعضی وقتها
      زندگی هم میشود غمبار بعضی وقتها
      
      در هجوم دردها وقتیکه سینه بشکند
      میکشی حتی نفس دشوار بعضی وقتها
      
      شِکوه وقتی جای تشریک مساعی را گرفت
      گریه مشکل میشود انگار بعضی وقتها
      
      باورش سخت است اما میشود یک زن شود
      با چهل نامرد در پیکار بعضی وقتها
      
      منکر معروف را دیدند و همراهش شدند
      حقِّ حق هم میشود انکار بعضی وقتها
      
      عده ای در خانه ای هستند و بالا میرود
      دود و آتش از در و دیوار بعضی وقتها
      
      حال و روز بچه ها را سخت میریزد بهم
      مادری که میشود بیمار بعضی وقتها
      
      فضّه هم باشد کنارت باز هم بی فایده است
      کار وقتی بگذرد از کار بعضی وقتها
      
      بی هوا وقتیکه با شدت به پهلو میخورد
      کار خنجر میکند مسمار بعضی وقتها
      
      درد پهلوی شکسته ناله ای دارد که شب
      میکند همسایه را بیدار بعضی وقتها
      
      وای از این دنیا که زهرا بین کوچه میشود
      روبرو با یک جنایتکار بعضی وقتها
      
      وای از این دنیا که حتی حیدر از ناموس خود
      میشود شرمنده در انظار بعضی وقتها
      
      مصطفی متولی
      
      **********************
      
      
      روزی که قلبم داغ دار مادرم بود
      بابا دلم خوش بود دستت برسرم بود
      
      بابا دلم خوش بود هستی در بر من
      هستی همیشه هم پدر هم مادر من
      
      هجده بهار زندگانی ام تو بودی
      آری رسول مهربانی ام تو بودی
      
      از ماه و خورشید و ستاره رو گرفتم
      من سال ها با بودن تو خو گرفتم
      
      مهمان هر روز سرایم ، نازنینم
      باور نمی کردم که داغت را ببینم
      
      من ماندم و یک کوه غم با بی قراری
      باور نمی کردم که تنهایم گذاری
      
      سنگ صبور فاطمه، ای چاره سازم
      فکری نکردی باغم وغصه چه سازم
      
      بی مادری کافی نبود ای جان هستی؟
      بارفتنت یک باره قلبم را شکستی
      
      رفتی یتیمی شد نصیب دختر تو
      مشکی به تن کرد دختر غم پرور تو
      
      ما مدتی بابا عزادار تو بودیم
      در حسرت یک بار دیدار تو بودیم
      
      اما نمیدانم چه شد ماتم عوض شد
      تو رفتی و دیگر مدینه هم عوض شد
      
      بعد از تو بین عده ای از روی نفرت
      بالا گرفت دعوا سر حق خلافت
      
      بعد از تو حال و روز ما زار و حزین شد
      بعد از تو دیگر مرتضی خانه نشین شد
      
      روزی چهل بی بند و بار از ره رسیدند
      با بی حیایی خانه را آتش کشیدند
      
      گستاخی از روی عداوت حرف بد زد
      او بر در خانه رسید و با لگد زد
      
      بین در و دیوار من افتادم آن وقت
      در راه دین شش ماهه ام را دادم آن وقت
      
      افتادم و دیدم که پهلویم شکسته
      دیدم به سینه میخ داغ در نشسته
      
      دیدم که طفلم بین آتش جیغ میزد
      قنفذ به دستم با غلاف تیغ میزد
      
      از شدت درد کمر دیگر نگویم
      از کوچه و دست عمر دیگر نگویم
      
      خوردم به دیوار و گرفتم دردشانه
      گوشواره ام را مجتبی آورد خانه
      
      بعد از تو سهم مرتضی دربه دری شد
      زهرای تو سه ماه و اندی بستری شد
      
      علیرضا خاکساری
      
      **********************
      
      
      بارالها تو بگو زخم پرم را چه کنم
      این همه غصه ی پردردسرم را چه کنم
      
      بعد از آن واقعه ی تلخ و اسف باری که...
      تو بگو دختر خونین جگرم را چه کنم
      
      گیرم این دست ورم کرده مداوا کردم
      بعد از آن زخم عمیق کمرم را چه کنم
      
      متوجه نشدم من که ز گوشم افتاد...
      یادگاری قشنگ پدرم را چه کنم
      
      پابه پای من بیچاره علی جان میداد
      درد و دل های یل محتضرم را چه کنم
      
      به علی هم، در و همسایه شکایت کردند
      سوز و اشک و غم و حال سحرم را چه کنم
      
      من زمین خوردم و طفلم جگرش گشت کباب
      پاره های جگر گل پسرم را چه کنم
      
      علیرضا خاکساری



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: ایام بستری بی بی مهدی وحیدی
[ 19 / 12 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ایام بستری بی بی


       
      دست نوازشش دگر از کار مانده است
      بر بازویش مدال غم یار مانده است
      
      با اینکه نا ندارد و قامت کمان شده
      چون کوه پشت حیدر کرار مانده است
      
      هر شب برای غربت و مظلومی علی
      تا صبح گریه کرده و بیدار مانده است
      
      حالش وخیم تر شده از حرص و جوشها
      غصه زیاد خورده که بیمار مانده است
      
      زینب حریف آن همه خونریزی اش نشد
      در کار این مریضه پرستار مانده است
      
      از نحوه قدم زدنش حدس میزنم
      چشمان ضرب دیده او تار مانده است
      
      کمتر شده تورم پلکش ولی هنوز
      بر پیکرش جراحت بسیار مانده است
      
      هر ثانیه تنفس او کند میشود
      بد جور در میان در انگار مانده است
      
      از پارگی پیرهنش چند رشته نخ
      با رنگ سرخ بر نوک مسمار مانده است
      
      ای فضه لا اقل تو جواب مرا بده
      این جای پای کیست به دیوار مانده است؟
      
      علی صالحی
      
      *******************


      
      ای مرتضای خسته فراموش چشمهات
      از من فرار میکند آغوش چشمهات
      
      دلتنگم آنقدر که به یک پلک قانعم
      پلکی بزن ز صفحه ی گلپوش چشمهات
      
      سرد است این فضای غم انگیز پر شرار
      دور از فروغ پرتو خاموش چشمهات
      
      افتاده بار گریه ی بر غربت علی
      ای یار خسته پلک ؛روی دوش چشمهات
      
      زهرا منم ، همان که به من خیره میشدی
      بودم همیشه واله و مدهوش چشمهات
      
      حاجت روا شده ست دلم سالهای سال
      بانوی من ز مرحمت گوشه چشمهات
      
      افتاده پیش بسترت امشب جنازه ام
      پلکی بزن که باز دهی جان تازه ام
      
      ای سایه ی نگاه تو بر روی چشم هام
      دلتنگ توست پرتو کم سوی چشم هام
      
      از دامِ  بی وفاییِ دنیا گریخته
      صیاد دلربای من آهوی چشم هام
      
      در گیرودار چشم تو لبریز می شوم
      وقف نگاه توست هیاهوی چشم هام
      
      ای جان من بلند شو جانم به لب رسید
      زانو بغل نگیر تو پهلوی چشم هام
      
      مهمان بیقراریِ درد دلم شدی
      خوش آمدی علی قدمت روی چشم هام
      
      این روزها فقط به هوای تو زنده ام
      ور نه تمام گشته تکاپوی چشم هام
      
      کی می شود برای تو خود را فدا کنم
      جانی نمانده جان علی پلک وا کنم
      
      سید مصطفی فهری
      
      ********************
      
      
      از سینه دگر آه شرر بار نکش
      برخیز ولی منت دیوار نکش
      من شانه نخواستم به جان بابا
      از دست شکسته این قدر کار نکش
      **
      با اشک دلیل اشک مهتاب شدی
      هر نیمه ی شب همین که بیتاب شدی
      از بس که غذا نمیخوری مادر من
      در عرض سه ماه این همه آب شدی
      **
      ای کاش که درد سینه غوغا نکند
      خیلی نفست فاصله پیدا نکند
      پهلوی تو را همین که دیدم گفتم
      این زخم خدا کند دهن وا نکند
      **
      امروز یکی دو رنج مبهم داریم
      از چیست که ناخواسته ماتم داریم
      در بقچه روبرویمان دقت کن
      من فکر کنم که یک کفن کم داریم
      **
      بیتاب حسین آمده تابش بدهی
      انگار بنا نیست جوابش بدهی
      اصلاً تو خودت بگو دلت می آید
      او تشنه شود نباشی آبش بدهی
      
      علی زمانیان
      

      *********************
      
      
      وقتی که آسمان و زمین تار میشود
      دست سیاه فتنه پدیدار میشود
      
      یارب ببین چگونه علمدار لافتی
      در حلقه طناب گرفتار میشود
      
      در خانه ای که مجلس ترحیم مصطفی ست
      کوثر کتیبه در و دیوار میشود
      
      هنگام ثبت واقعه غربت علی
      خون جوهر و قلم نوک مسمار میشود
      
      بر بازویم نوشته که در کوچه شوهرم
      با یک غلاف تیغ عزادار میشود
      
      وقتی که می دوم سوی حیدر؛نفس زدن...
      ...با سینه شکسته چه دشوار میشود
      
      زینب مریز اشک که این تازیانه ها
      در کربلا برای تو تکرار میشود
      
      علی صالحی
      
      ********************
      
      
      مثل هر شب نگاه مادر من ، خیره بر چارچوب در شده است
      آن قدر خیره مانده یک نقطه ، که نگاهش دوباره تر شده است
      
      مادرم از گلایه ها سیر است ، مادرم نوجوان ولی پیر است
      مادرم بستری - زمین گیر است ، مادرم دست بر کمر شده است
      
      زخم بستر برید امانش را ، سوخت آن قامت کمانش را
      طاقتش هرچه قدر کم شده است درد پهلوش بیشتر شده است
      
      زن همسایه چند روزی پیش ، با گروهی عیادتش آمد
      با همین گوش خود شنیدم گفت: « فاطمه مثل محتضر شده است »
      
      جامه ای کرد بر تن حسنش ، کفنی هم گذاشت دست حسین
      زینبش را فقط سفارش کرد نکند عازم سفر شده است:
      
      « دخترم! کربلا برای حسین ، مثل خواهر نه! مثل مادر باش
      چون شنیدم که از مصیبت او سعد وقّاص با خبر شده است »
      
      کربلا هیزم تر آوردند ، اشک از دیده ها در آوردند
      دامن خیمه های آل الله با همان شعله شعله ور شده است
      
      بگذارید نوحه خوان بشوم بگذارید نیمه جان بشوم
      بگذارید قدکمان بشوم حرفی از کربلا اگر شده است
      
      چهارده قرن مادرم زنده است نور او تا همیشه پاینده است
      شرح او بی نهایتی ابدی است قصه اش گرچه مختصر شده است

      ********************
      
      
      تا بيايد اجلش ذكر هوالهو دارد
      بانويي كه همه شب دست به پهلو دارد
      
      چند وقتي ست كه پنهان شده زير چادر
      تا نفهميم چه رازي به گُل رو دارد
      
      اصلا انگار نه انگار تنش خرد شده
      بسکه این یار فداکار علی تو دارد
      
      اين سوالي است كه زينب ز حسن ميپرسد
      دستش آيا رمق بافتن مو دارد؟
      
      اشتباه است گمان کردی اگر رفته رکوع
      کار پیری است چنین دست به زانو دارد
      
      قاتل محسنش امروز عيادت آمد
      اي خدا كافر ملعون چقدر رو دارد
      
      آمده بود بفهمد كه چه شد ؟ آيا مُرد؟
      بي حيا نيت دق دادن بانو دارد
      
      پر و پا قرص ترين يار ولايت زهراست
      سندش هست مدالي كه به بازو دارد
      
      باز اگر پاش بيفتد به خدا آماده است
      قدر مردن به ره يار كه نيرو دارد؟
      
      آخرين روز هم از زندگيش غافل نيست
      با همان حال بدش دست به جارو دارد
      
      دست زینب شب اسرار کفن ها را داد
      ولی اینکه سه کفن بود کمی بو دارد
      
      علي صالحي
      
      ********************
      
      
      در روضه های آل عبا قد کشیده ام
      این خانواده را ز ازل برگزیده ام
      
      همچون کبوتری که به دنبال دانه است
      هرجا که روضه ای شده بر پا پریده ام
      
      این جا گدا شدن به خدا اوج عزت است
      این را من از کلام سلیمان شنیده ام
      
      من اهل روضه ام به دعاهای مادرم
      گفته تو را برای همین پروریده ام
      
      دست خودم نبوده که اینجا نشسته ام
      ممنون لطف بانوی قامت خمیده ام
      
      لبخند من به عرش خدا میرسد اگر
      زهرا بگویدم که تو را من خریده ام
      
      یا فاطمه به چادر تو میدهم قسم
      با گریه بر شماست به جایی رسیده ام
      
      از برکت همین دهۀ فاطمیه است
      عمری به زیر بیرقتان آرمیده ام
      
      انّ القلوب حرم الله یک کلام   
      بشنو ز دل که فاطمه عشق است  والسلام
      
      **
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید

      
      ********************
      
      این فتنه ها زداغ پیمبرشروع شد
      از صحنه ی شکستن یک در شروع شد
      
      وقتی چهل نفر به درخانه می زدند
      درد شدید پهلوی مادر شروع شد
      
      می خواست تا دفاع کند از علی،ولی
      باران تازیانه به کوثر شروع شد
      
      پا در میان گذاشت غلاف و بهانه شد
      تا خون سرخ بال کبوتر شروع شد
      
      افتاد کنج بستر و دیگر مریض شد
      ازاین به بعد،روضه ی دخترشروع شد
      
      دستی رسید و صورت مادرکبودشد
      اینبار روضه از سوی دیگر شروع شد
      
      چندیست روی مادرخود را ندیده ام!
      دیگر بهانه های برادر شروع شد
      
      کم بود داغ محسن و ازهرکجای شهر
      زخم زبان وطعنه به حیدر شروع شد
      
      وقتی امان فاطمه را زخم هابرید
      دیگر وصیت شب آخر شروع شد
      
      جای کفن به بی کفنی پیرهن رسید
      تا درد روضه ها دو برابرشروع شد
      
      درقتلگاه سینه زنان دید مادری
      سرمی بُرند و خنده لشگر شروع شد
      
      چشم طمع به پیرهن پادشاه خورد
      در اوج روضه غارت پیکر شروع شد
      
      این روضه ها تمام شد و روضه ای جدید
      اینبار با اسیری خواهر شروع شد
      
      مهدی نظری
      
      *********************
      
      
       فدای گریه ی خونین چشم بیمارت
      چه سخت میگذرد لحظه های تبدارت
      
      تمام شهر دعا می کنند جان بدهی
      تمام شهر ندارند چشم دیدارت
      
      کسی به خانه ما سرنمی زند دیگر
      مگر به نیت سوزاندن دلِ زارت
      
      پدر رسیده و در می زند ولی تنها
      چگونه می روی این راه را پیِ یارت
      
      دو دست روی زمین می کشی به جای نگاه
      تو می روی و به سر می زند پرستارت
      
      دوباره پهلوی تو درد میکند مادر؟
      که سرخ تر شده امشب لباس گل دارت
      
      برای نیم نفس هم نمیشوی آرام
      که می دهد ترک کنج سینه آزارت
      
      حسن لطفی

      
      ********************
      
      
      می آمد از آن دور و به دستش تبری بود
      انگار در آن كوچه خاكی خبری بود
      
      دیری نگذشت از غم خاتم كه زمانه
      آبستن پیشامد جانسوز تری بود
      
      ای كاش مسیرت سر آن كوچه نمی خورد
      آن كوچه كمین كرده كفتار نری بود
      
      از سرخی سیمای شما فال گرفتم
      در فال شما شعله و دیوار و دری بود
      
      بین در و دیوار...علی... گفتی و تاریخ
      خود شاهد ترتیب عروج پسری بود
      
      هر لحظه هلالی تر و هر لحظه مدینه
      مبهوت تماشای افول قمری بود
      
      مجروح به دیدار پدر رفتی و آن شب..
      فرخنده شبی بود و مبارك سحری بود
      
      بادی به در ختی زد و برگی به هوا برد
      بادی كه پی یافتن همسفری بود
      
      علی آمره
      
      ********************
      
زبانحال حضرت زهرا(س) با رسول الله(ص)

      
      در سینه ناله ای ست شرر بار ای پدر
      هر ناله ای ست حاوی اسرار ای پدر
      
      از رازهای من احدی با خبر نشد
      نه بچه ها نه حیدر کرار ای پدر
      
      باز آمدم که با تو کمی درد دل کنم
      از روزگار و مردم بی عار ای پدر
      
      یادت که هست از همه بودم عزیزتر
      حالا ببین چگونه شدم خار ای پدر
      
      دیگر کسی سری به یتیمت نمیزند
      از یاد رفته دخترت انگار ای پدر
      
      داماد تو ،وصیّ تو خانه نشین شده
      اصلاً وصیتت شده انکار ای پدر
      
      حتی جواب هم به سلامش نمیدهند
      افتاده مثل اشک ز انظار ای پدر
      
      آن مهر و رأفتی که تو گفتی حقوق ماست
      تبدیل شد پس از تو به آزار ای پدر
      
      شهری که تا تو بودی امان داشت کافرش
      یکباره شد به فرق من آوار ای پدر
      
      هیزم رسید و در غم از دست دادنت
      شد جای گل نثار عزادار ای پدر
      
      راه نجاتی از وسط شعله ها نبود
      من بودم و حرارت بسیار ای پدر
      
      با اینکه زود هجمه آتش فرو نشست
      اما به جا گذاشته آثار ای پدر
      
      سر بسته گویمت پس از آن روز تا کنون
      پوشانده ام من از همه رخسار ای پدر
      
      از صبح تا غروب فقط اشک ،آه،درد
      این است حال و روز من زار ای پدر
      
      یاسی که کاشتی تو در این باغ خشک شد
      پرپر شد از هجوم چهل خار ای پدر
      
      گلبرگ های یاس تو نیلوفری که نه
      با رنگ لاله ماند به دیوار ای پدر
      
       با تازیانه قاب گرفتند و سوره ای
      آویز در شد از نوک مسمار ای پدر
      
      هنگام راه رفتن خود میخورم زمین
      هستم نیازمند پرستار ای پدر
      
      حتی زیارت آمدنم مشکلم شده
      آه از دو دیده ای که شده تار ای پدر
      
      از ضربه غلاف همین نکته کافی است
      افتاده دست فاطمه از کار ای پدر
      
      این رنج ها مرا که جوانم ز پا نشاند
      وای از سه ساله کودک بی یار ای پدر
      
      موی سفید و قد خم و روی نیلی ام
      گردد برای او همه تکرار ای پدر
      
      دنبال نیزه ی سر بابا دویدنش
      در بین سلسه ست چه دشوار ای پدر
      
      تنها پناه معجرش عباس میشود
      ای داد از نبود علمدار ای پدر
      
      علی صالحی
      
      ********************
      
      
      چشمم ز گريه حسرت درياست مادر
      قلبم به سينه گرم واويلاست مادر
      
      بي مادري سخت است سنگين است آري
      مادر كه باشد زندگي زيباست مادر
      
      هرچند از كوچه به من چيزي نگفتي
      اين چشم هاي بسته خود گوياست مادر
      
      يعني كه دستي بر رخت كرده جسارت
      آثار سيلي بر رخت پيداست مادر
      
      اين كه نهاده سر به زانوي غريبي
      ميگريد اما بي صدا باباست مادر
      
      از گريه چشمان حسينت ارغواني است
      يك كربلا غم در دلش پيداست مادر
      
      تا فرصتي باقيست چون گل در برش گير
      چون مهلت ما تا همين فرداست مادر
      
      تابوت و لبخندت برايم كرده روشن
      فردا اجل در غم سراي ماست مادر
      
      سيد محمد جوادي

      
      ********************
      
      
      نای نفس کشیدن و رعنا شدن نداشت
      سرو علی دگر کمر پا شدن نداشت
      
      این بر همه طبیب ، ز خود دست شسته بود
      کی گفته او توان مسیحا شدن نداشت
      
      آب از سرش گذشته ، علی را خبر کنید
      کوثر که میل راهی دریا شدن نداشت
      
      پیچیده است اگر، کمرش درد می کند
      او هیچ گاه قصد معما شدن نداشت
      
      امروز کار خانه خود را تمام کرد
      گویا که قصد عازم فردا شدن نداشت
      
      حتی حسین آب ز دستش گرفت و خورد
      گویا خبر ز راهی گرما شدن نداشت
      
      می شست رخت خویش ، ولی طول می کشید
      چون دست لاغرش رمق واشدن نداشت
      
      اسماء کمی خلاصه بینداز بسترش
      تصویر فاطمه که غم جا شدن نداشت
      
      می خواست دختر پدر خویشتن شود
      گویا که میل حضرت زهرا شدن نداشت
      
      با قصد قربت از پسرانش برید دل
      هرچند قصد قربت مولا شدن نداشت
      
      محمد سهرابی

      
      ********************
      
      
      از بازی غریب فلک آه می کشید
      از زخم های خورده نمک آه می کشید
      
      آن چهره ای که تاب نسیم سحر نداشت
      حتی ز باد بال ملک آه می کشید
      
      حالا چه آمده به سرش که تمام شب
      از جای زخم های فدک آه می کشید
      
      او بار شیشه داشت که در کوچه خرد شد
      آئینه بود و غرق ترک آه می کشید
      
      وقتی که می برید لباس حسین را
      تنها خودش بدون کمک - آه می کشید
      حسن لطفی

      
      ********************
      
      
      چشم تو کعبه ی همه حاجات حیدر است
      گلخنده ات صفای مناجات حیدر است
      
      مادر ، تو گفته ای که فدائی حق شدن
      راه رسیدن به ملاقات حیدر است
      
      ای ذوالفقار شیر خدا ، قدرت علی
      نام تو رمز هر عملیّات حیدر است
      
      صبر علی... به پای غمی... چون فراق تو
      یک ذره از تمام کمالات حیدر است
      
      از این غریب خسته چه دیدی که هر سحر
      چشم کبود و زخمی تو مات حیدر است
      
      در اوج گریه ات به علی خنده می زنی
      این خنده هم برای مراعات حیدر است
      
      در عشق ورزی به علی بی بهانه ای
      این مایه ی غرور و مباهات حیدر است
      
      هم سینه ات شکسته و هم دست و هم دلت
      گویا وجود تو همه خیرات حیدر است
      
      مجتبی روشن روان

      
      ********************
      
      
      آن رتبه را كه هيچ كسي از ازل نداشت
      زهرا هماره داشت كه چون خود مثل نداشت
      
      از اين جهت شبيه به پروردگار بود
      كه اصلِ اصل بوده و اصلاً بدل نداشت
      
      حتي اذانِ حيّ علَي الغربت علي
      بي ذكر نام فاطمه خيرالعمل نداشت
      
      شيعه دلش چنين ز غمِ در نميشكست
      مانند مرتضي اگر اين خانه يل نداشت
      
      هر چند سومين پسرش را بدون شك
      در اوج عرش داشت ولي در بغل نداشت
      
      سوگند ميخورم به خود نام فاطمه
      زهرا اگر شهيد نميشد اجل نداشت
      
      مهدي رحيمي

      ********************
      
      
      بانوی خانه پر پر زدنش می افتد
      اشک از چشم ز طرز سخنش می افتد
      
      از همان کوچه برای پسری عادت شد
      قبل افتادن مادر حسنش می افتد
      
      به خدا بر اثر سرفه و کار خانه است
      لکه خونی که روی پیرهنش می افتد
      
      جگر حضرت حیدر به خدا می سوزد
      با نگاهی که به روی کفنش می افتد
      
      با شتابی دو برابر به رویش در افتاد
      پس عجب نیست که زهرا بدنش می افتد
      
      لحظه ی شانه کشیدن به سر زینب خود
      یاد آن روز و در و سوختنش می افتد
      
      فکر پرواز به سر دارد و اما صد حیف
      بانوی خانه پر پر زدنش می افتد
      
       مسعود اصلانی
      
      ********************
      
      
      خورشیدم و زمان غروبم رسیده است
      ابری سیاه هاله به رویم کشیده است
      
      بعداز پدر بلای دو عالم شد ارث من
      قسمت به سفره ام غم صد داغ چیده است
      
      روز و شب از غریبی و غم گریه می کنم
      اشکم به روی گونه سرخم چکیده است
      
      هرکس عیادتم برسد آه می کشد
      معلوم می شود که ز من دل بریده است
      
      شبها ز درد سینه نفس تنگ میشوم
      چون پیله درد و غصه تنم را تنیده است
      
      پیش علی قیام من از روی غیرت است
      ورنه قد مرا غم بی حد خمیده است
      
      این سهم روز ختم شه ختم الانبیاست
      این مزد و اجر شاه به خاک آرمیده است
      
      من آن گلم که پای چهل تن به پشت در
      از روی شاخ و برگ تن من دویده است
      
      باور نمی کنید؟  قیامت خدا گواست
      زیرا که او به عرش فغانم شنیده است
      
      باور نمی کنید؟ که محسن بجای شیر
      در بین دود ، شعله ی آتش مکیده است
      
      گوشی نمانده تا بزنم گوشواره ای
      سیلی تمام لاله ی گوشم دریده است
      
       من حیدری شدم وبه این جرم جان دهم
      پاره تن پیمبرتان یک شهیده است
      
      مجتبی صمدی شهاب
      



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: ایام بستری بی بی مهدی وحیدی
[ 19 / 12 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ایام بستری بی بی


       
      نگاه مبهمی امشب به آسمان داری
      خدا به خیر کند نیتی نهان داری
      
      چه دیده ای که شدی سیر از من و بابا
      که قصد شعله کشیدن به باغ مان داری
      
      حسین این طرف و آن طرف حسن انگار
      خدا نکرده سر ترک این و آن داری
      
      بس است دسته دستاس هم پر از خون شد
      اگر غلط نکنم قصد پخت نان داری
      
      هزار شکر که دست تو لرزشی دارد
      دلم خوش است عزیزم کمی تکان داری
      
      نه زخم بسترت این روزها رهایت کرد
      نه از حرارت و از سرفه ها توان داری
      
      نوازشم مکن از طرز شانه ات پیداست
      میان سینه خود درد بی امان داری
      
      که چند دنده فقط سالم است باقی نه
      چقدر زخم و ترک روی استخوان داری
      
      شکست دست تو را قنفذ و نفس میزد
      هنوز نام علی باز بر زبان داری
      
      مغیره میزد و میگفت خسته ام کردی
      که بعد این همه ضربه هنوز جان داری
      
      شما چهار بهشتید پس چرا سه کفن
      چقدر حرف نگفته برای مان داری
      
      وصیتت شده تا از حسین نوحه کنم
      شب است و باز پرستار روضه خوان داری
      
      نفس بده که بگویم چه گفته ای با من
      غروب میشود و تو نفس زنان داری....
      
      ....به روی خیمه پر شعله خاک میریزی
      که چند دختر نوپا در آن میان داری
      
      دو دست دخترکی روی گوش ها میگفت:
      تو هم به روی سرت زخم خیزران داری
      
      تو دست بر سر او میکشی و میگوئی
      چقدر لخته خون بین گیسوان داری
      
      رباب در بغلت ضجه میزند بی بی
      به نیزه دار بگو طفل بی زبان داری
      
      حسن لطفی
      
      ******************
      
      
      چه خوب مي‌شد اگر ما بزرگتر بوديم
      شبيه مادرمان ياور پدر بوديم
      
      درون خانه نشستيم و رفت مادرمان
      به جاي مادرمان كاش پشت در بوديم
      
      هنوز خاطرمان هست شب به شب وقتي
      كنار مادرمان زير بال و پر بوديم
      
      چگونه تاب بياريم كوچه ديدن را
      هميشه گرم عبور از همين گذر بوديم
      
      فقط به خاطر او با پدر نمي‌گفتيم
      كه از سياهي بازوش با خبر بوديم
      
      نيامده ، دلمان تنگ محسن است ايكاش
      كه با كبوتر اين خانه همسفر بوديم
      
      به ذوالفقار پدر هم كه دستمان نرسيد
      نبوده‌ايم مخيّر ولي اگر بوديم...
      
      خدا كند كه بميريم بعد مادرمان
      كه ديگران ننويسند ما پسر بوديم
      
      محسن ناصحی
      
      ********************
      
      
      هر چند بر وفاي دل فضه شك نداشت
      بانوي خانه بود و نياز كمك نداشت
      
      نان پخته بود تا كه نگويند فاطمه
      دستش براي مردم دنيا نمك نداشت
      
      پيش تنور صورت او سرخ تر كه شد
      ديگر كسي به داغ گل سرخ شك نداشت
      
      خم شد كه نان را بزند بر دل تنور
      بغضش شكست ؛ صورت گلها كه چك نداشت
      
      دستش به گريه رفت كه نان را درآورد
      كاش استخوان بازوي خانم ترك نداشت
      
      ناني براي سائل فرداي خويش پخت
      با اينكه گندمي به حساب فدك نداشت
      
      رحمان نوازنی
      
      *********************
      
      
      امروز روضه از در و دیوار جاری است
      دنیا شبیه مجلس یک سوگواری است
      
      نشنیده اش بگیر،ولی بی دلیل نیست
      کار زن جوانی اگر گریه زاری است
      
      گاهی به دوش بابا،گاهی به پشت در
      گاهی میان کوچه،عجب روزگاری است
      
      یک تیر و دو نشان ،تو فقط روضه گوش کن
      این خانه حول محور همسر مداری است
      
      من را ببخش روضه اگر باز می شود
      زیرا که حال مادرمان اضطراری است
      
      ضربه،فشار،دلهره بر بچه خوب نیست
      پرهیز ماه آخری بارداری است
      
      ترسم علی زغصه خودش را تلف کند
      می بینم اینکه فاطمه از او فراری است
      
      گیرم که رو بگیری از این بچه ها، عزیز
      من دیده ام که گوشه ی چشمت اناری است
      
      از میخ و چوب سوخته تابوت ساخته است
      این روز ها علی در کار نجاری است
      
      هرکس به گونه ای غم تو را به دوش برد
      سهم من از غم تو ولی بی مزاری است
      
      نادر حسینی
      
      *******************
      
      
      درتـب لاله ای بــی نشـــانــم
      مرغ دل در تکــاپوی گلــهاست
      طبــع من تاب جوشــش نـدارد
      فصــل  پاییز بانوی گلـهاست
      **
      باغ گـل در  غــم باغــبان  بود
      همـنشین با فراقی دگر شد
      جای مرهـم به  زخم شقایق
      داغ آلاله ها تازه تـر شد
      **
      شعله در جستجوی گل سرخ
      تا گلسـتان کشـــیده  زبانه
      رفته حتی به چشم ملائک
      دود این غـربت بی کـرانه
      **
      آتش جهل دنـــیا پرســتان
      شــعله ور دامن آســمان کرد
      آه مظلوم چـاه مدیــنه
      شکوه  از خلق  نامهربان  کرد
      **
      با  شبیـخون  دونان  تاریــخ
      خلوت جمع خوبان بهـم خورد
      آمـدند و شکـستند و  رفتـند
      برگ خونین دیگر رقم خورد
      **
      با کنـایه چگونه بگویــم
      تا کــه آتش به جان در افتاد
      نالـه ی فضه در خانه  پیچید
      پیـش پای پدر مـادر افتاد
      **
      با همان حالـت ناتــوانی
      دست لـرزان خود را عصاکرد
      در ره پیـروی از امامش
      جان شیرین خود را فــداکرد
      **
      فاطمه بود و یـک  کوچه نامرد
      تا که دستان مردانه بستند
      با غلافی که گویا تـــبر  بود
      شاخه ی یاسمن را شکستند
      **
      آب شد کم کم آن شمع سوزان
      ناله ای در گلویـش نمانـده
      زندگی رفـته در بستر مرگ
      رنـگ مانـدن برویـش نمانـده
      **
      وقـت کوچ پرســتو نبود و
      پر زد از آشـیان  ناگـهانی
      یاس حــیدر چــه نـیلوفرانه
      شد خـزان در بهار جوانی
      **
      تربتش هم نشــــانی ندارد
      کاش غربت قلم بر نمی داشت
      یا که مهدی برای تســلا
      بر مزارش  گل لاله  می کاشت
      
      راه زهرا ولی بی نشان نیست
      آسمان شــلمچه گواه است
      
      صابر خراسانی
      
      *********************
      
      
      همیشه نان جو سفره ات تبسم داشت
      و از صفای همین سادگی تکلم داشت
      
      ولی ملائکه ها هم همیشه می دیدند
      که سائل در این خانه نان گندم داشت
      
      به روی دست قنوتت چه پرورش دادی
      که این همه کف پایت گل تورم داشت
      
      همینکه روی گرفتی زمرد نابینا
      چقدر درس نجابت برای مردم داشت
      
      چهل یهود مسلمان چادر تو شدند
      ببین چه معجزه هایی لباس خانم داشت
      
      همینکه خون خدا در رگ تو می جوشید
      حسین حسین به روی لبت ترنم داشت
      
      برای حق فدک ایستادی ای بانو
      اگر چه پهلوی یاست کمی تألم داشت
      
      رحمان نوازنی
      
      *********************
      
زبانحال حضرت فاطمه(س) با رسول خدا(ص)
      
      اگرچه سایه ای از دخترت به جا مانده
      رسیده ام که بگویم قرار ما مانده
      
      رسیده ام سر خاکی که سایه بانش ریخت
      نشسته ام ؟نه قد و قامتم دو تا مانده
      
      یکی دو روز فقط صبر کن ؛کنار توأم
      که چند نیمه نفس بین ما دوتا مانده
      
      دلم برای علی شور میزند تنها
      برای او فقط این یار بی صدا مانده
      
      مسیر خانه مان تا مزار تو سرخ است
      جراحتی ست که در پهلویم به جا مانده
      
      مدد ز شانه طفلم گرفته می آیم
      به چهره ام اثر دست بی حیا مانده
      
      هنوز هم همه سرفه های من خونی ست
      هنوز هم به رخم ردّ شعله ها مانده
      
      تمام روز فقط حرف زینبم این است
      که روی چادر تو چند جای پا مانده
      
      بس است شکوه ام و داغ های من بگذار
      نمک به زخم زنم داغ کربلا مانده
      
      نشسته بین خرابه در انتظار پدر
      دو پلک بی رمقش سمت نیزه ها مانده
      
      زبان گرفته که سربار عمه اش شده است
      از ان شبی که از آن قافله جدا مانده
      
      صدای عمه خود را دگر نمیشنود
      فقط نه این چقدر زیر دست و پا مانده
      
      به عمه گفت که عمه بِگرد می یابی
      به قد من به گمانم که بوریا مانده
      
      حسن لطفی
      
      ******************
      
      
      آه! خورشید محک داشت؟ نداشت
      روز روشن به تو شک داشت ؟ نداشت
      
      توی این باغ به هم سوخته؛آه
      گل هوای شاپرک داشت ؟ نداشت
      
      آسمانی که فلک می بخشید
      احتیاجی به فدک داشت؟ نداشت
      
      غیر دیوار و در و آوارش
      شانه ی وحی کمک داشت ؟ نداشت
      
      ظاهراً بال فرشته می سوخت
      شعله کاری به ملک داشت ؟ نداشت
      
      مردم شهر به هم می گفتند :
      در این خانه ترک داشت؟ نداشت
      
      شب شد و باز دل  ماه شکست
      دست این مرد نمک داشت ؟ نداشت
      
      رحمان نوازنی
      
      ********************
      
      
      عزیز من چه شده دست بر کمر داری
      گذشته نیمه ای از شب هنوز بیداری
      
      دوباره پیرهنت پر ز خون شده مادر
      برای شستن این جامه درد سر داری
      
      دعا نکن اجلت زودتر از من برسد
      فقط بگو چه کنم تا که دست برداری
      
      سه ماه گوشه این خانه بستری هستی
      سه ماه میشود اما هنوز بیماری
      
      اگرچه زخم تو را شسته ام ولی انگار
      به باغ پیرهنت باز لاله میکاری
      
      به یاد محسن خود باز میروی از حال
      زیاد فکر نکن مادرم نکن زاری
      
      تن تو آب شده بی رمق شده اما
      هنوز عین سپاه علی علمداری
      
      همین که قوت قلب پدر شدی کافیست
      نیاز نیست بگیری به دوش خود باری
      
      سه ماه میگذرد از اصابت مسمار
      ولی دوباره از این زخم خون شده جاری
      
      *********************
      
 
      تنی که سوخته باشد به آب حساس است
      چنین تنی به رخ آفتاب حساس است
      
      مریض نیمه شب از سوز درد می نالد
      اگرچه خواب ندارد به خواب حساس است
      
      کسی که دلخوشی اش کنج بستر افتاده
      سلام اگر بدهد بر جواب حساس است
      
      تمام چادر مادر به کوچه خاکی شد
      به خاک چادر او بوتراب حساس است
      
      کسی که پشت در خانه در خطر بوده
      به آتش و به در و اضطراب حساس است
      
      همیشه پنجه دست شکسته مادر
      به وزن دسته این آسیاب حساس است
      
      اگرچه سوخت ولی چادرش نیفتاده
      یقین که مادرمان بر حجاب حساس است
      
      پس از گلی که میان فشار در بوده
      علی همیشه به بوی گلاب حساس است
      
      وجبرئیل که بیت علی بهشتش بود
      به خانه و به بنای خراب حساس است
      
      مهدی نظری
      
      ********************
      
      
      چشمان تارم طاقت دیدن ندارد
      جادارد از این صحنه عالم جان سپارد
      مادر میان آتش افتاده خدایا
      کاری کن این لحظه کمی باران ببارد
      **
      بابا مگر که میشود این در نسوزد
      من سعی کردم سوره کوثر نسوزد
      اما دوباره آتش در گر گرفته
      بابای من کاری بکن مادر نسوزد
      **
      مادر بیفتد کنج خانه درد دارد
      این گریه های مخفیانه درد دارد
      میخواست برخیزد ز جایش باز افتاد
      جای غلاف و تازیانه درد دارد
      **
      پدرم بود ولی مادر ما سیلی خورد
      به گمانم که رخ شیر خدا سیلی خورد
      پنج انگشت که به صورت او خورد نوشت
      گوئیا پنج تن آل عبا سیلی خورد
      
      مهدی نظری
      
      **********************
      
      
      ای مادری که طعم آتش را چشیدی
      ای مادری که محسن خود را ندیدی
      
      من زینبم پاسخ بده با این همه زخم
      از خانه تا مسجد چگونه می دویدی
      
      شرمنده شد حتی غلاف از بازوی تو
      وقتی کمربند علی را میکشیدی
      
      وقتی پدر را سوی مسجد میکشاندند
      خود را کشاندی بر زمین اما رسیدی
      
      میخواستی نفرین کنی اما نکردی
      وقتی که بالای سر او تیغ دیدی
      
      دور علی پروانه سان می گشتی اما
      شکوه نکردی هر قدر طعنع شنیدی
      
      او از نگاه تو خجالت میکشید و
      تو از نگاه او خجالت میکشیدی
      
      با این همه گل زخم و با آن چشم تر
      باز تو کوثر جاری قرآن مجیدی
      
      پهلو به پهلو میشوی و در تن
      سر باز کرده باز هم زخم جدیدی
      
      تو آنقدر فکر امامت بوده ای که
      آتش گرفتن را به جان خود خریدی
      
      مهدی نظری
      
      ***********************
      
      
      مثل یاسی که به هم می پیچد
      چند روزیست به غم می پیچد
      
      تا که این در به صدا می آید
      اشک در چشم حرم می پیچد
      
      گل پیچک شده دستش مادر!
      بسکه از درد وَرَم ؛... می پیچد
      
      همه یک گوشه زمین گیر شدند
      درد تا پای قدم می پیچد
      
      راستی فضه کنار بستر
      چه شده با قد خم می پیچد
      
      زخم مجروح تو را می بندد؟!
      یا به دست تو علم می پیچد
      
      گوش کن از در و دیوار هنوز
      بانگ "وای مادرم" می پیچد
      
      پشت در فضه زبان می گیرد
      و سپس نوحه و دم می پیچد
      
      پشت در مادر ما را کشتند
      یاس نیلوفر ما را کشتند
      
      رحمان نوازنی
      
      **********************
      
      
      تا سرفه ميكنم بدنم درد ميكند
      زينب مرا نبوس ، تنم درد ميكند
      
      از من نخواه با تو كنم درد دل علي
      تا حرف ميزنم دهنم درد ميكند
      
      پا تا سرم شكسته كه وقتي فرشته ها
      بر روي بال ميبرنم درد ميكند
      
      بهتر كه باز مانده دو چشمم كه ديده ام
      تا پلك روي هم بزنم درد ميكند
      
      اسما بيا و فاطمه را رو به قبله كن
      اين روز آخري بدنم درد ميكند
      
      محمد ناصري

      
      **********************
      
      
      مبهوت مانده فلسفه از اين کمال ها
      ازلطف او گرفته زبان ها مجال ها
      
      يک لحظه مصطفی و همان لحظه مرتضاست
      يک جا ظهورکرده جمال و جلال ها
      
      از بوسه بوسه های پيمبر به دستهاش
      هردو رسيده اند به اوج کمال ها
      
      با يک خطابه ، کار نبی گونه کرد وگفت
      تنها علی است مرز حرام و حلال ها
      
      سکان عرش و رشته خلقت به دست اوست
      ترسی نداشت در دل خود از جدال ها
      
      ... نفرين اگر نکرد به امر امام بود
      او فاطمه است، مظهر اين امتثال ها
      
      آن روز اگر بلال اذان شکسته خواند
      امروز روی مأذنه ها ما بلال ها . . .
      
       . . . با روضه می کشيم وسط پای کوچه را
      بعد از گذشت اين همه از عمر سال ها
      
      آتش کجا و معجر ريحانه بهشت  ...!؟
      ماندند زير بار هزاران سئوال ها
      
      يک جمله عمق جان مرا واژه واژه سوخت
      آخـر چگـونه پـرزده با اينــکه بال هـا. . . .
      
      یاسر حوتی



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: ایام بستری بی بی مهدی وحیدی
[ 19 / 12 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ایام بستری بی بی


       
      در مدينه مي زنند اين خانه را در بيشتر
      رفت و آمدها شده بعد از پيمبر بيشتر
      
      گل که پرپر شد شميمش را همه حس مي‌کنند
      مي رسد از کوچه عطر ياس پرپر بيشتر
      
      اجر پيغمبر ادا با شعله های کینه شد
      بین آن دیوار و در شد سهم کوثر بيشتر
      
      چوب مي‌سوزد ولي آهن ز جنس ديگري‌ست
      داغ شد در بين آتش ميخ آن در بيشتر
      
      آه سيلي بي هوا سخت است از نامحرمان
      پيش چشم غيرت اللّهي شوهر بيشتر
      
      کاش جای دست مولا چشم او را بسته بود
      پیش چشمان علی می‌ زد به مادر بیشتر
      
      داغ محسن، هجر بابا، زخمهای بی‌شمار
      از نفس انداخت او را فکر حیدر بیشتر
      
      با عمویش حمزه از دوران غربت گفته است
      از دو دست بسته‌ي سردار خیبر بیشتر
      
      خواست تا روي کبودش را نبيند مرتضي
      ياري‌اش کرده ست بين خانه معجر بيشتر
      
      قلب زينب خون شده از حرف هاي مادرش
      از وصيت هاي او در روز آخر بيشتر
      
      کهنه پيراهن براي کشتن زينب بس است
      مي‌کشد او را ولي گودال و خنجر بيشتر
      
      در هجوم سنگ ها لب مي‌شود پرپر ولي
      بر فراز نيزه اي باشد اگر سر بيشتر
      
      آه جانسوز است چوب خیزران و زخم لب
      پیش چشم خسته و خونبار خواهر بیشتر
      
      باز سیلی التیام داغ بابایی شده
      ارث مادر می رسد بی شک به دختر بیشتر
      
      یوسف رحیمی
      
      *******************
      
      
      آتش افروخته و مادری افتاده زمین
      در بر دیده از خون تری افتاد زمین
      
      پشت در بود ولی پشت ولی بود یقین
      ناگهان مادر و بعدش دری افتاد زمین
      
      هیچکس فکر نمیکرد که سیلی بخورد
      گوئیا حیدر و پیغمبری افتاد زمین
      
      تا که آتش به سر چادر او پنجه کشید
      با دو تا ضربه پر آخری افتاد زمین
      
      بی حیا دید علی را و به طعنه میگفت:
      خوب شد فاطمه آخر سری افتاد زمین
      
      روزها طی شد و مسمار چونان تیری شد
      خورد بر حنجره و پیکری افتاد زمین
      
      کاش میشد که دگر قصه به پایان برسد
      از فراز سر یک نی سری افتاد زمین
      
      اینکه عباس سر نیزه سرش می افتاد
      از سر دخترکی روسری افتاد زمین
      
      دختری از سر یک ناقه زمین خورد ولی
      گوئیا پشت دری مادری افتاد زمین
      
      مهدی نظری
      
      ********************
      
      
       بگذار ببینیم همه، پا شدنت را
      آغاز کنی حرف مداوا شدنت را
      
      نورانیتم بسته به نورانیت توست
      پنهان مکن ای فاطمه زهرا شدنت را
      
      زهرا گره ام باز شد اما گره ات نه
      پیچیده نوشتند معما شدنت را
      
      طفلان تو با گریه به سجاده نشستند
      امروز که دیدند مهیا شدنت را
      
      دیروز تمام بدن تو سپرم شد
      امروز تماشا شده ام تا شدنت را
      
      نزدیک سه ماه است که یک گوشه می افتی
      بگذار ببینیم همه ، پا شدنت را
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      *******************
      
     
       السلام ای ثمر عمر پیمبر زهرا
      داده طاها لقبت حضرت مادر زهرا
      کفو و همتای علی فاتح خیبر زهرا
      به ائمه شده ای حجت اکبر زهرا
      
      التماسیم و به الطاف شما محتاجیم
      با همان دست ، دعا کن به خدا محتاجیم
      
      وقت آن است که از خاک تو زر جمع کنیم
      چادرت را بتکانی و قمر جمع کنیم
      باید از بین کلام تو نظر جمع کنیم 
      باز هم خطبه بخوانی و گهر جمع کنیم
      
      آن کسانی که به آئین خدا محتاجند
      به بیانات تو در دین خدا محتاجند
      
      بگو از راه خدایی که فراموش شده
      بگو از راهنمایی که فراموش شده
      از رسول دوسرایی که فراموش شده
      بگو از حق ولایی که فراموش شده
      
      پهلویت گر چه شکسته است ولی حرف بزن
      باز هم فاطمه ! از حق علی حرف بزن
      
      تو همان جمع فضائل، تو همان جمع صفات
      تو همان جلو هی توحید  و همان جلو ی ذات
      احتجاجات تو لبریز دلیل و آیات
      راه بیراهه شود ! دم نزنی تو...! هیهات
      
      بگو این فتنه ی با رایت اسلام از چیست ؟
      بی تفاوت شدن امت اسلام از چیست ؟
      
      با ولای تو نوشتند نجات ما را
      با تو امروز نداریم غم فردا را
      پس مگیر از لب ما خواهش "یا زهرا" را
      انقلاب تو گرفته است همه دنیا را
      
      امت واحده محتاج تو یاری توست
      شور بیداری اسلام ز بیداری توست
      
      از تو ما یاد گرفتیم که رحمت باشیم
      اهل بنده شدن و اهل عبادت باشیم
      در خوشی های زمان یاد قیامت باشیم
      همه جا گوش به فرمان ولایت باشیم
      
      چیست فرمان ولایت ؟ همه باهم بودن
      همه در دایره ی فاطمه با هم بودن
      
      ای به زخم رخ و پهلوی تو اکرام و سلام
      ای که خون پسرت گشته قوام اسلام
      فرصت گفتن از تو شده در این ایام
      کربلا شرح غم توست به معنای تمام
      
      از علی و غم او تو سخن آغاز نما
      سفره ی درد غریبانه خود باز نما :
      
      غم علی ، غصه علی ، ناله علی ، آه علی
      نور الله علی ، شمس علی ، ماه علی
      اول و آخر معراج علی ، راه علی
      پهلویم داد شهادت : ولی الله علی
      
      خوش ترین درد علی ، خسته ترین مرد علی
      به زمین خوردن من نیز صدا کرد علی
      
      چند وقتیست سرم روی تنم می افتد
      دست من نیست که گاهی بدنم می افتد
      نقش لاله به روی پیرهنم می افتد
      دست من کار کند ، مطئنم می افتد
      
      من چگونه بپرم بال و پرم سوخته است
      به خدا بیشتر از تو جگرم سوخته است
      
      من ز تب کردن و بیمار شدن خسته شدم
      بر سر خادمه سربار شدن خسته شدم
      با تن سوخته تب دار شدن خسته شدم
      من از این دست به دیوار شدن خسته شدم
      
      شانه از دست من افتاد ، دل زینب سوخت
      چشم من بر حسن افتاد ، دل زینب سوخت
      
      آنقدر آب شدم من که تنی نیست که نیست
      مثل تصویر شدم من، بدنی نیست که نیست
      جز "حلالم کن علی جان " سخنی نیست که نیست
      هر چه گشتم به خدا یک کفنی نیست که نیست
      
      کاشکی زوتر این پیرهن آماده شود
      بهر فردای حسینم کفن آماده شود
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      *******************
      
      
      موجی رسید هیبت دریا تکان نخورد
      آتش گرفت دامنش اما تکان نخورد
      
      او قول داده بود فدای علی شود
      در پشت در به خاطر مولا تکان نخورد
      
      زهرا خودش علیست چرا کم بیاورد
      چون کوه از مقابل آنها تکان نخورد
      
      با هیبت از حریم ولایت دفاع کرد
      طوری که آب در دل مولا تکان نخورد
      
      مسمار لعنتی به پرش گیر کرده بود
      این بود علتش اگر از جا تکان نخورد
      
      وقتی نیاز داشت نیازش زنانه بود
      وقتی دوید خادمه آقا تکان نخورد
      
      آن ضربه ی غلاف مگر که چه کرده بود
      ازآن به بعد بازوی زهرا تکان نخورد
      
       علی اکبر لطیفیان

      
      *******************
      
      یکبار نفس کوته و صد بار کشیده
      حتما شده این سینه به مسمار کشیده
      
      تصویر تو مبهم شده ی دست کسی نیست
      تحلیل من این است به دیوار کشیده
      
      از مرگ طلب کردن تو لحظه به لحظه
      پیداست که خیلی دلت آزار کشیده
      
      جارو مزن آنقدر، کمی فکر خودت باش
      از دست شکسته چه کسی کار کشیده؟
      
      از قرمزی رخت تو پیداست که راحت
      بالا نرسیده آه به اجبار کشیده
      
      نه سال؟ همین؟ ماندن تو راه ندارد
      کار تو به انگار و نه انگار کشیده
      
      یک بار علی گفتی صد بار علی جان
      یک بار نفس کوته و صد بار کشیده
      
      علی اکبر لطیفیان

      *******************
      
     
      دربسترم و خسته ام و تاب ندارم
      شبها من ازآن ضربه در خواب ندارم
      
      انگار بعید است دگر زنده بمانم
      برگونه به جز گریه وسیلاب ندارم
      
      با بازوی بشکسته قنوتم شده ناقص
      غیر از دل پر آه به محراب ندارم
      
      از شعله چو شمعی شدم و رو به زوالم
      جز خون که زسینه رودم آب ندارم
      
      از روی علی بسکه رخ خویش گرفتم
      خجلت زده ام چهره شاداب ندارم
      
      در صورت من نقش زپستی و بلندی است
      جز روی ورم کرده در این قاب ندارم
      
      از ضربه آن دست نشست ابر به رویم
      خاموش شدم هاله مهتاب ندارم
      
      چندی ست نشُسته م تن و قامت طفلان
      آخر چه کنم دست بدن ساب ندارم
      
      مجتبی صمدی شهاب
      
      *******************
      
     
      بیتوته کرده درد به هر عضو جسم من
      گشته است معدنی ز جراحات این بدن
      
      دیگر کسی به خانه من سر نمی زند
      ای مرگ لا اقل تو به من یک سری بزن
      
      از من نمانده است به جز استخوان و پوست
      گم گشته است پیکر من بین پیرهن
      
      تعظیم من به پیش علی شد همیشگی
      دیگر مرا نیاز نباشد به خم شدن
      
      آتش به جان خسته و پر درد می زند
      این گریه های مخفی و بی هق هق حسن
      
      لرزه نشانده بر بدنم وقت احتضار
      آینده پر از غم این طفل بی کفن
      
      محمد حسین رحیمیان
      
      ******************
      
      
      افتاده شانه باز هم از دست لاغرت
      شرمنده اي دوباره ز گيسوي دخترت
      
      در گوشه اي نشسته فقط آه ميكشد
      مادر ، ز دست مي رود آخر كبوترت
      
      آبي نخورده است ، غذايي نخورده است
      دارد حسين ميشكند مثل شوهرت
      
      چيزي بگو گمان كنم امروز بهتري
      ساكت نباش فاطمه جان ، جان مادرت
      
      زهرا، براي دلخوشي حيدرت بمان
      اين مرد خيبر است ، شكسته برابرت
      
      وقتي نفس ميكشي اي زخمي علي
      آلاله ميچكد دل شبها به بسرت
      
      دارد سه ماه ميشود اي مادر بهشت
      پنهان نشسته چهره ي تو زير معجرت
      
      بانو ببين براي شما شعر گفته ام
      دنيا ، بدون فاطمه ام خاك بر سرت
      
      سيد محمد جوادي

      
      *******************

      
      السلام ای طلیعه ی انوار
      مادر طیّبات و پاکی ها
      اعتبار قنوت اهل زمین!
      آسمانی ترین خاکی ها
      **
      با نفس های خویش آوردی
      عطری از یاس و سیب را در باد
      آن قدر اوج عرش رفتی که
      روی خورشید سایه ات افتاد
      **
      نور چشمانت ای ولایت محض
      معرفت داده هر وجودی را
      تو خودت نه! که جای خود بانو
      چادر خاکی ات یهودی را
      **
      یک مسلمان نمود و جان بخشید
      تن بی روح اعتقادش را
      مثل این که به تازگی پیدا
      کرده گم کرده و مرادش را
      **
      رفته دل های ما به روزی که
      از غم و درد پیکرت گفتی
      درد دل کردی و به آهی سرد
      حرف هایت به دخترت گفتی:
      **
      زینبم ای عصای کوچک من
      کمکم کن زجای برخیزم
      من که طوبای سبز بودم آه...
      لیک حالا شبیه پاییزم
      **
      با همین دست لرزه افتاده
      کفنی دوختم برای خویش
      نه فقط من،مدینه هم دارد
      انتظار غروب من از پیش
      **
      حرف آخر...ببخش دخترکم
      گر که تنها گذارمت زینب!
      وعده ی ما کنار نهر فرات
      به خدا می سپارمت زینب!
      
      توحید شالچیان ناظر
      
      ********************
      
      
      امروز كه جز عشق تو پندار ندارم
      جز جان به قدوم تو سزاوار ندارم
      اى دلبر من غير تو دلدار ندارم
      با غير تو اى شير خدا كار ندارم
      
      من فاطمه‏ام واهمه از نار ندارم
      
      امروز به سر چون كه تو دستار ندارى
      با حكم نبى فرصت گفتار ندارى
      ليكن تو مپندار كه يك يار ندارى
      يا اينكه غريب استى و دلدار نداري
      
      من فاطمه‏ام مانع گفتار ندارم
      
      فرياد كه بردند ز من بوالحسنم را
      گم كرده‏ام امروز خدايا وطنم را
      پامال نمودند الهى چمنم را
      وا مى‏كنم امروز به نفرين دهنم را
      
      در راه تو از نعره زدن عار ندارم
      
      خون در دلم از داغ تو اندوخته بهتر
      در محفل من شمع تو افروخته بهتر
      آن سينه كه شد محرم تو دوخته بهتر
      مويى كه به كارم نخورد سوخته بهتر
      
      من حوصله ي اين همه آزار ندارم
      
      چون پاى تو آيد به ميان مادّه ي شيرم
      گردست دهد در وسط كوچه بميرم
      عالم همه فهميد به عشق تو اسيرم
      با نام تو در نار بگويم كه مجيرم
      
      من خود شررم واهمه از نار ندارم
      
      جان مى‏دهم امروز كه دلدار بماند
      بر صفحه جان نقش تو اى يار بماند
      زهراى تو بين در و ديوار بماند
      قدرى ز لباسم نوك مسمار بماند
      
      من وحشتى از لطمه ي مسمار ندارم
      
      تبدار شده در تب و تاب تو تن من
      بيمار شده از غم عشقت بدن من
      
      بشنو تو در اين لحظه على جان سخن من
      اينگونه مبين سرخ شده پيرهن من
      
      و اللَّه كه من جامه ي گل‏دار ندارم
      
      اكنون كه عدو دست يداللهى توبست
      اينگونه مپندار كه زهراى تو بنشست
      بر معجر خود گر بنهد فاطمه‏ات دست
      از جاى درآرد به خدا هر چه ستون است
      
      صد حيف كه من رخصت پيكار ندارم
      
      رفتند بنى هاشم و درد است به سينه
      تكذيب شده فاطمه از فرقه ي كينه
      حيدر شده محزون چو من زار و حزينه
      امّيد مدد در همه ي شهر مدينه
      
      جز حمزه و جز جعفر طيار ندارم
      
      محمد سهرابي

      
      ********************
      
      
      چه شده شکر خدایا تو توان داری که
      سر پا گشته ای و دست به دیواری که
      
      دلخوشی بر دل حیدر  شب آخر باشی
      آن قدر فکر دل حیدر کراری که
      
      چرخ دستاس بچرخانی و جو آرد کنی
      با وجودی که شما زخمی مسماری که
      
      نود و چند شبی کرده زمین گیر تو را
      نود و چند شبی هست عزاداری که
      
      سوگوار غم ششماهه ی خود می گویی:
      بشکند،نیست شود، دست تبهکاری که
      
      به زمین زد من و این باغچه ی یاس مرا
      آن قدر آمد و میکرد لگد کاری که ...
      
      توحید شالچیان ناظر
      
      *********************
      
      
      زندگي در دل اين شهر حرام است علي
      به خدا كار من خسته تمام است علي
      
      طاير عشق تو را بال و پري نيست دگر
      مرغ عمرم بنگر بر سر بام است علي
      
      غم مخور هيچ ، كه در شهر سلامت نكنند
      به لب بسته ي من باغ سلام است علي
      
      با اشاره غم دل با پسرم ميگويم
      ذوالفقار حسن من به نيام است علي
      
      تو طبيبانه به بهبود من زار نكوش
      عمر بيمار تو امروز تمام است علي
      
      تو و اين شهر بگوييد به حالم پس از اين
      به دل قاتل من عيش مدام است علي
      
      شب تشييع ، تنم را تو از آن كوچه مبر
      آخرين خواهشم و ختم كلام است علي
      
      جواد محمد زماني

      
      *******************
      
      
      سال ها گریه کنِ حضرت زهرا هستم
      از ازل معتکف هیئت زهرا هستم
      
      چشم بارانی من هدیه شده از مادر
      مورد مغفرت و رحمت زهرا هستم
      
      با همه بار گناهی که به گردن دارم
      باعث درد و غم و زحمت زهرا هستم
      
      این عزاداری ما رفع بلا خواهد کرد
      چون که تحت نظر دولت زهرا هستم
      
      فاطمیه شب و روزش غم و اندوه من است
      نوحه خوانِ همه ی غربت زهرا هستم
      
      کوچه و پنجه ی زهرا و کمربند علی
      جذبه ی حیدری قدرت زهرا هستم
      
      وای از پشت در و میخ در و آتش و دود
      زخمی جلوه ی یک همت زهرا هستم
      
      از علی گفت و فدای دو ید حیدر شد
      متعجب شده ی غیرت زهرا هستم
      
      آن قدر سخت قدم زد که علی می گوید
      غصه دار کمر و قامت زهرا هستم
      
      علی از چادر خاکی گلش می نالد
      که زمین خورده ی این عفت زهرا هستم
      
      محسن نصر اللهی
      
      *******************
      
      
      من بيشتر براي شما گريه ميكنم
      ديگر نپرس اينكه چرا گريه ميكنم
      
      آقا تمام فاطمه نذر نگاه توست
      آري امير ، داغ تو را گريه ميكنم
      
      از دست مهرباني همسايه ها دگر
      از اين به بعد پيش خدا گريه ميكنم
      
      جاني نمانده است كه ريزم به پايتان
      بي جانم و بدون صدا گريه ميكنم
      
      **********
      
      گفتم براي فاطمه جاني نمانده است
      حتي براي اشك تواني نمانده است
      
      گفتي بمان ، امان بده با حيدرت برو
      وقت سفر رسيده اماني نمانده است
      
      بعد از سه ماه ، ماه به تو سرزده بيا
      سيرم نگاه كن كه زماني نمانده است
      
      اين پير زن جوانِ دو سه ماه قبل توست
      در پيكرم اثر ز جواني نمانده است
      
      ماهه شكسته ي نود و پنج روزه ام
      تا لحظه ي غروب زماني نمانده است
      
      او رفت و هر چه بود خدا برد با خودش
      حتي ز قبر يار نشاني نمانده است
      
      محمد ناصري

      
      *******************
      

      رفتی شکست دست و دل آسمانی ام
      رفتی رسید نوبت قامت کمانی ام
      
      رفتی و باز شد همه دست های پست
      بابا حکایتی شده بی تو جوانی ام
      
      «شرمنده ام حمایت من بی نتیجه ماند »
      خانه نشین شده همه زندگانی ام
      
      خانه به جای یاس پر از بوی دود شد
      تاول زده تمام تن ارغوانی ام
      
      پهلو شکسته ، پیر ،زمین گیر و محتضر
      رفتی و شد تمامی اینها نشانی ام
      
      لعنت به آن که طفل مرا پیر کرده است
      کار حسن شده همه شب روضه خوانی ام
      
      محمد حسین رحیمیان
      
      *******************
      

      امشب بساط عشق به نامت فراهم است
      تصویر قامت خمتان هم مجسم است
      
      انگار فاطمیه شده ، نه فکر می کنم
      ماه عزای شیعه شده ، یا محرم است
      
      از فاطمیه فقط غصه می چکد ولی
      جانم اگر برون رود از غصه ها کم است
      
      رخساره ای به ضربه ی دستی سیاه شد
      من مانده ام که ضربه اش اینقدر محکم است
      
      سهم علی و فاطمه هر یک جدا جدا
      یک پهلوی شکسته و یک آسمان غم است
      
      باز این چه شورش است دوباره به پا کنید
      قامت دو تا شد است و قیامت همین دم است
      
      محمد رضا ناصری
      
      *******************
      
      
      من بی قرار روضه ی زهرای اطهرم
      خدمتگزار روضه ی زهرای اطهرم
      
      روزی که روزی همه را داد ذوالمنن
      بر من ولای فاطمه را داد ذوالمنن
      
      با مهر او حوالی عشق خدا شدم
      دیوانه ی ولای علی مرتضی شدم
      
      با مهر او حیات مجدد گرفته ام
      اسلام واقعی ز محمد گرفته ام
      
      یک شب که خواب آمد و هست مرا گرفت
      دیدم نگار آمد و دست مرا گرفت
      
      فارغ دلم ز فکر غم انتظار کرد
      آمد قرار سینه مرا بی قرار کرد
      
      روح مرا به وادی عشق خدا کشید
      در مجلس منوری از انبیا کشید
      
      دیدم تمام در بر آدم نشسته اند
      با احترام محضر خاتم نشسته اند
      
      آنجا خلیل خادم و جبرئیل سینه زن
      موسی کلیم همره او مانده از سخن
      
      عیسی مسیح گوشه ای از مجلس خدا
      در زمزمه بیا قمر نرگس خدا
      
      ناگه نگار بر سر منبر نهاد پا
      این گونه گفت مدحت زهرای مصطفی
      
      بسم اللهش سلام به زهرای عشق بود
      روضه نبود جنت اعلای عشق بود
      
      بعد از سپاس خالق یکتا امیر عشق
      گفتا سلام مادر خیر کثیر عشق
      
      اول سلام بر سکنات الهی ت
      دوم سلام بر وجنات الهی ت
      
      سوم سلام بر دل پر از خدای تو
      بر دست های زخمی و مشکل گشای تو
      
      چهارم سلام بر همه ی جلوه های تو
      بر گریه های نیمه شب و ربنای تو
      
      پنجم سلام بر تو و بابات مصطفی
      بر همسر غیور و صبور تو مرتضی
      
      مادر سلام بر تو و اولاد پاک تو
      مانده هنوز مخفی از خلق خاک تو
      
      مادر سلام بر همه ی غصه های تو
      بر غربت مدینه ی کرب و بلای تو
      
      مادر سلام بر خم ابروی زخمیت
      بر پهلوی شکسته و بازوی زخمیت
      
      مادر سلام بر تو و تابوت چوبیت
      بر آفتاب دیده ی پاک و غروبیت
      
      مادر سلام بر همه ی ناله های تو
      آتش گرفت خاک زمین زیر پای تو
      
      اینجای روضه یار گریبان درید و گفت
      آه از درون سینه ی خسته کشید و گفت
      
      مادر سلام بر تو و حیدر که شب نخفت
      بر غنچه ای که در وسط شعله ها شکفت
      
      فریاد وای از همه ی انبیاء بلند
      آواز آه از دل عرش خدا بلند
      
      اما سخن میان زبانها ادامه داشت
      او می سرود روضه و غوغا ادامه داشت
      
      ناگه کلام رنگ خدایی تری گرفت
      شوری عجیب مجلس پیغمبری گرفت
      
      زهرا اگر نبود خدا عالمی نداشت
      زهرا اگر نبود علی پرچمی نداشت
      
      زهرا اگر نبود تکامل فسانه بود
      حتی خدا بدون دلیل و نشانه بود
      
      زهرا اگر نبود سعادت سراب بود
      فریاد وا خدا به خدا بی جواب بود
      
      زهرا اگر نبود هدایت ضلال بود
      فهمیدن نجات و تعالی محال بود
      
      زهرا اگر نبود شفاعت خرافه بود
      حتی قلم ز جرم خلایق کلافه بود
      
      زهرا اگر نبود ولایت هلاک بود
      دین خدا و عشق علی زیر خاک بود
      
      زهرا اگر نبود کسی سینه زن نبود
      از شور و عشق و نغمه ی مستی سخن نبود
      
      کم کم اذان صبح شد و حرف ناتمام
      مولا نمود بهر نماز شبش قیام
      
      ناگه به خویش آمدم و غرق التهاب
      دیدم که خواب بودم و با چشم پر ز آب
      
      روی لبم نوای غریبانه ای نشست
      بغضم به یاد خواب خوش دیشبم شکست
      
      گفتم سلام مادر اعجاز فاطمه
      سوز مرا به گریه نما ساز فاطمه
      
      محمدرضا نجفی

      
      *******************
      
      
      شکر می گویم خدا را چون که خوان فاطمه
      باز هم گسترده شد بر شیعیان فاطمه
      
      فاطمیّه آمد و دست مرا زهرا گرفت
      تا که باشم چند روزی میهمان فاطمه
      
      در میان مصحفش نام مرا هم او نوشت
      روزی ام شد نوکری آستان فاطمه
      
      با همه روی سیاهم آبرویم را نبرد
      شد نصیبم موج عفو بی کران فاطمه
      
      بر تنم رخت سیاه نوکری پوشیده ام
      تا کمی باشم شبیه کاروان فاطمه
      
      ما همه فرزند و او هم مادر ما شیعه هاست
      شکر حق هستیم ما از دودمان فاطمه
      
      آمدم هیئت برای مادرم گریه کنم
      گریه بر عمر کم و قدّ کمان فاطمه
      
      بسته ام احرام اشکم را که باشم مرهمش
      در طوافم من به دور آشیان فاطمه
      
      چند روزی می شود که مادرم در بستر است
      بوی آتش می دهد باغ جنان فاطمه
      
      انتقام او به دست ذوالفقار مهدی است
      مهدی زهرا بیا... آقا... به جان فاطمه
      
      با ظهور تو گره از کار شیعه وا شود
      می شود پیدا مزار بی نشان فاطمه
      
      محمد فردوسی
      
      *******************
      
      
      باید برای فاطمه مشکی به تن کنیم
      باید  ز داغ او دل خود پر محن کنیم
      
      باید جان دهیم در این فاطمیه ها
      باید که یک دهه فقط از او سخن کنیم
      
      ای کاش بین سینه ی من تیر می کشید
      شاید که درک غصه ی قلب حسن کنیم
      
      از دست داده ایم مادر تازه جوانمان
      خرده مگیر گریه اگر مثل زن کنیم
      
      وقتی گریز روضه ی ما کربلایی است
      باید کمی اشاره به آن پیرهن کنیم
      
      در انتهای روضه ی زهرا نشسته ایم
      گریه برای آن پسر بی کفن کنیم
      
      یاسر مسافر



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: ایام بستری بی بی مهدی وحیدی
[ 19 / 12 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ایام بستری بی بی


       
      من میروم دگر ز کنارت پسر عمو
      دیدار ما به روز قیامت پسر عمو
      
      من میروم و مونس شب هات میشود
      یک چاه و قبر مخفی و غربت پسر عمو
      
      من حاضرم قسم بخورم که ندیده ام
      از تو به غیر مهر و محبت پسر عمو
      
      زانو گرفته ای به بغل مثل کودکان
      خیبر شکن روزهای شجاعت پسر عمو
      
      دنیای تو مگر که به آخر رسیده است
      برخیز جان من به فدایت پسر عمو
      
      چشمت کجاست قطره اشکی به من بده
      میخواهمش برای شفاعت پسر عمو
      
      گریه مکن فدای سرت هرچه شد ؛زیاد....
      .....کاری نبود عمق جراحت پسر عمو
      
      شرمنده ام غلاف عدو دست من برید
      بر دوش مانده بار خجالت پسر عمو
      
      سید حمید رضا برقعی
      
      ********************
      
      
      این روزها با ناکسان افتاده کارم
      دیگر پیمبر ‌زاده‌ای بی‌اعتبارم
      
      بعد از تو همّ و غمّ مردم منبرت شد
      من فکر می‌کردم که تنها یادگارم
      
      تا چشم وا کردم هیاهو بود و آتش
      دیدم زنی تنها میان گیر و دارم
      
      آن قلب کوچک در دلم دیگر نمیزد
      بهتر که طفلم را به این دنیا نیارم
      
      من درد دارم، دردم اما از تنم نیست
      از دیدن دستان بسته شرمسارم
      
      از این جماعت شکوه‌ها دارم برایت
      امشب به شوقت سر به بالین می‌گذارم
      
      اینجا به اجبار زمان کم گریه کردم
      باید بیایم از زمان فارغ ببارم
      
      یادم نرفته است آخرین قولی که دادی 
      با این امید این لحظه‌ها را می‌شمارم
      
      ا.سادات.هاشمی
      
      *********************
      
      
      هيچكس نيست كه دستي به دعا بردارد
      يا كه باري ز سر شانه‌ي ما بردارد
      
      هركه زخمي به تن از خيبر و خندق دارد
      آمده تا كه از اين خانه دوا بردارد
      
      حُرمت خانه‌ي ما حُرمت بيت‌الله است
      فاطمه با پدرش شأن برابر دارد
      
      آنقدر زود درِ خانه پر از آتش شد
      كه نشد صاحب اين خانه عبا بردارد
      
      پسري شد سپر و مادري از پا افتاد
      فضه آمد كه مگر فاطمه را بردارد
      
      سوره‌ي كوثر حيدر سر راه افتاده
      كاش پا از سرِ قرآنِ خدا بردارد
      
      با پرِ زخميِ خود راهِ سپاهي را بست
      كه علي را ببرد خانه و يا ... بردارد
      
      محمد بختیاری
      
      *********************
      
      
      آری صدای آه گاهی گوشه دار است
      آثار قلبی سوخته از روزگار است
      
      باید میان شعله ها سینه سپر کرد
      در این دیاری که چنین قحطی یار است
      
      خاک دو عالم بر سر اهل مدینه
      زهرا به امداد علی مرکب سوار است
      
      هر کس که می خواهد بداند فاطمه کیست
      خون در و دیوار نقش اقتدار است
      
      باید به خون غلطید در حفظ ولایت
      ورنه ولایت محوری تنها شعار است
      
      داغ دو دست بسته سنگین تر ز سیلی ست
      باور کنید این مرد صاحب ذوالفقار است
      
      نفرین به آن مسمار و هرکس که لگد زد
      بنگر چگونه مادر ما بی قرار است
      
      سادات خون گریند تا روز قیامت
      زین گفته ام سری نهفته آشکار است
      
      تا فضه آمد دید بار شیشه افتاد
      فریاد زد نامرد بی بی ..... است
      
      تاریخ هم مانده چه پاسخ گوید این حرف
      آخر چرا زهرای اطهر بی مزار است
      
      قاسم نعمتی
      
      *******************
      
      
      تا میرود ز دیده ام آن صحنه های داغ
      ای زخم سینه تا دم در میبری مرا
      ای زخم با لباس سفیدم چه کرده ای
      داری شبیه حوصله سر میبری مرا
      **
      گفتم کمی بخوابم و آرام تر شوم
      اما دوباره درد سراغ مرا گرفت
      میخواستم بچرخم و پهلو عوض کنم
      ناگه رگی ز پهلوی من بی هوا گرفت
      **
      شستم سر حسین و حسن را به دست خود
      خوب است اگر چه فضه که مادر نمیشود
      فضه سریع باش تنوری درست کن
      الان علی می آید و دیگر نمیشود...
      **
      مشغول استراحتم ای زخم لج نکن
      وقت نماز شب نشده پس تو هم بخواب
      ای زخم لااقل دهنت را کمی ببند
      ترسم ز خنده تو شود دیده ام پر آب
      **
      طرحی زدم ضرورت پنجاه سال بعد...
      حیدر ببخش این همه محتاطی مرا
      باید کفن ببافم و پیراهنش کنم
      اسما بیار جعبه خیاطی مرا
      **
      یک مشت استخوان چه کند رخت خواب را
      هر جا ردیف شد سر خود می گذاشتم
      فکری به حال زینب بی خواب من کنید
      ای کاش مرده بودم و دختر نداشتم...
      
      محسن عرب خالقی
      
      *********************
      
      
      ای آسمان عاطفه ؛پرواز بی کران
      بعد از تو ناتوان شده بال کبوتران
      
      خیر النسایی و به خودت می شناسمت
      دنیا نداشت غیر خودت از تو بهتران
      
      دینم حرام اگر که به غیر تو رو کنم
      تو مال ما بهشت خدا مال دیگران
      
      شایسته است بعد بیابان نشینی ات
      گوشه نشین شوند تمام پیامبران
      
      دستش شکسته باد هر آنکه تو را شکست
      نانش حرام باد هر آنکه تو را در آن.....
      
      ....کوچه فقط به خاطر یک قطعه خاک زد
      باید از این به بعد بمیرند نوکران
      
      این روزها که حرمت رویت شکسته شد
      خوب است گوشواره درآرند مادران
      
      اینها تو را زدند... غرور علی شکست
      آری شکستنی است غرور دلاوران
      
      بعد از تو احترام ندارد قبیله ات
      مادر که رفت وای بر احوال دختران
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *********************
      
      
      هرگز ندیده است کسی مادراین چنین
      یک بستری چنین و شکسته پر این چنین
      
      شهر مدینه هیچ کسی را چنین نزد
      جز تو نداشت شاخه ی نیلوفراین چنین
      
      مُزد رسالتِ پدرت دست کوچه بود
      اجرت کسی نداد به پیغمبر این چنین
      
      از جای جای پیرهنت تکه ای کم است
      شاید گرفته است به میخ دراین چنین
      
      حالا نفس نفس زدنت کُند تر شده
      دارد شکستگی تو درد سراین چنین
      
      چندین شب است دست تو بالا نیامده
      شانه نخورده است موی دختراین چنین
      
      معلوم می شود تو مداوا نمی شوی
      زانو بغل گرفته دگر حیدر این چنین
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *********************
      
      
      همراه ناله های دل داغ دیده ام
      امروز سمت مجلس مادر رسیده ام
      
      کنج همین حسینیه با چند قطره اشک
      یک قطعه از بهشت خدا را خریده ام
      
      از کودکی به لطف خدا پای روضه ها
      محکم شده ست پایه ی دین و عقیده ام
      
      هرگز لباس مشکی خود در نیاورم
      تا غصه دار عمر کم یک شهیده ام
      
      چشم من از ازل شده وقف گریستن
      بر غصه های مادر قامت خمیده ام
      
      اینکه غلام و سائل این خانه ام هنوز
      یعنی که دور غیر تو را خط کشیده ام
      
      کی می شود مرا ببری تا حریم خود
      من صحن جامع حرمت را ندیده ام 
      
      **
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید
      
      *********************
             
      آنکه بنای کوچه برای گذر گذاشت
      ای کاش عرض کوچه کمی بیشتر گذاشت
      
      اندازه ی دو دست کمی بیشتر ،که تا
      سیلی کس به کس نتواند اثر گذاشت
      
      کوچه محل آمد و رفت است بی گمان
      اما شما بگو مگر آن بی پدر گذاشت
      
      تا او به خانه اش برسد بی مزاحمت
      تا دیر وقت چشم علی را به در گذاشت
      
      یک روز توی کوچه و یک روز پشت در
      مولا چقدر دندان را بر جگر گذاشت
      
      تا روزها به خاطر این ظلم گریه کرد
      با گریه شهر را همه بر روی سر گذاشت
      
      معلوم شد قضیه چه بوده است که خدا
      در کنج یک غروب اگر یک سحر گذاشت
      
      نادر حسینی
      
      *********************
      
      
      جایی که یاس هست و کسی بو نمی کند
       جایی که بغض هست و کسی رو نمی کند
      
      جایی که دست شیر خدا بسته می شود
       کس احترام ساحت بانو نمی کند
      
      اینجا مدینه است که جز مردم اش کسی
       آتش به آشیان پرستو نمی کند
      
      وقتی که بیت وحی پر از شعله می شود
       دیگر لگد که رحم به پهلو نمی کند
      
      اینجاست مادری که قریب دو ماه و نیم
       از زخم شانه ، شانه به گیسو نمی کند
      
      بانوی آفتاب ، خدایا که هیچوقت
       مانند شمع سوخته سو سو نمی کند
      
      اینها همه کنار ....ولی هیچ مادری
       با بازوی شکسته که جارو نمی کند
      
      مهدی صفی یاری
      
      *********************
      
      
      چـشمت چقدر تر شده در آخرین شبم
      مهمـان سفره ی دل و تنها مخاطبم!
      
      با دستمال اشک خودت سعی می کنی
      تـا بـلکه داغـتـر نـشود سوزش تبم
      
      دست خودم که نیست اگر آه می کشم
      حـالـم عذاب داده دلـت را، معـذّبـم
      
      نـائی نـمـانـده است برایم ، نگو بمان
      از هـر غـمی که فکر کنی، من لبالبم
      
      چـیزی نخواستم که در این سالها ولی
      از ایـن بـه بـعد جان تو و جان زینبم
      
      قـلبم برای بوسه ی بر روش لک زده
      بـگـذار مـاهِ صـورت او را روی لبم
      
      حـالا که می روم بـه ملاقاتِ با پدر
      مـن را نـگاه کن وَ ببین که مرتبم؟
      
      می خـواستم فدای تو گردم تمام عمر
      بـا ضربه ی غلاف رسیدم به مطلبم
      
      علی اصغر ذاکری
      
      *********************
      
      
      دل کوچه از رد پایش گرفت
      همان اول ماجرایش گرفت
      
      کسی راه یک کوچه را تنگ کرد
      کسی راه را بر خدایش گرفت
      
      و دستی که می شد همان ابتدا
      خبرهایی از انتهایش گرفت
      
      چه بادی وزید از ته کوچه ها
      که شهر مدینه هوایش گرفت؟
      
      نمی دانم آن شدت ناگهان
      که پر درد بود از کجایش گرفت؟
      
      سراسیمه بغضی به داداش رسید
      از ضربه ایی که صدایش گرفت
      
      مگر چه به دستان این کوچه داد؟
      که زخم کبودی به جایش گرفت
      
      مجالش نمی داد تا پا شود
      حسن بود از شانه هایش گرفت
      
      حوالی پهلوی پا خورده اش
      دل آسمان هم برایش گرفت
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      *********************
      
      
      اگر خشکم اگر زردم درخت رو به پاييزم
      تمام برگهايم را به پاهای تو می ريزم
      
      چه نيرو می دهد بر من نگاه چشمهای تو
      بيا بنشين کنار من که از عشق تو برخيزم
      
      الا ای دست رحمت دستهايم را نمی گيری
      که در اين لحظه آخر به دامانت بياويزم
      
      تو آن تنها ترين هستی يل خانه نشين هستی
      من آن تنها زنی هستم که از درد تو لبريزم
      
      الهی بشکند دستی که باعث شد به پيش تو....
      ....از اينکه مقنعه از چهره برگيرم بپرهيزم
      
      غريبی خوب می دانم ولی کمتر بيا خانه
      خجالت می کشم وقتی به پايت بر نمی خيزم
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *********************
      
      
       امشب به رنگ فصل خزان گریه می کنیم
      هم ناله با زمین و زمان گریه می کنیم
      
      هر چند گفته اند که آرام گریه کن
      اما بلند و ضجه زنان گریه می کنیم
      
      امشب که خانه ی دلمان غم گرفته است
      مانند ابرهای روان گریه می کنیم
      
      هم پای کوچه های مدینه نشسته ایم
      با روضه های تازه جوان گریه می کنیم
      
      تازه جوان و قد کمانی تعجب است
      از غصه های قد کمان گریه می کنیم
      
      داریم پای روضهءتان پیر می شویم
      اما هنوز از غمتان گریه می کنیم
      
      این خانهء غمی است پر از غربت بقیع
      از داغ قبر های نهان گریه می کنیم
      
      آری دوباره بر سر سفره نشسته ایم
      امشب برای مادرمان گریه می کنیم
      
      وحید محمدی
      
      *********************
      
      مثل خدا بود و نگاهی مهربان داشت
      در آسمان بی کرانه آشیان داشت
      
      او را تمامی ملائک می شناسند
      قبری پر از آوازه اما بی نشان داشت
      
      هم باغ لاله بود و هم باغ بنفشه
      در دامن آلاله خیزش ارغوان داشت
      
      او آسمان بود و پر از آیات باران
      در گوشه ای از بازویش رنگین کمان داشت
      
      در مسجد سجاده روزی پنج نوبت
      دستی شکسته رو به سوی آسمان داشت
      
      از رنگ سرخ کودکانش می توان خواند
      بی بیت الاحزان بود اما سایبان داشت
      
      در بین بستر با پرستاری زینب
      افتاده بود و پوستی بر استخوان داشت
      
      قصد سفر تا عرش تا لاهوت دارد
      خوشحال بود از اینکه یک تابوت دارد
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      *********************
      
      
      من رفتنی هستم دگر یاری نداری
      مظلوم! با مظلومه ات کاری نداری؟
      
      تا رفع زحمت کردنم چیزی نمانده
      فردا در این بستر تو بیماری نداری
      
      مثل جنین زانو بغل کردن ندارد
      خانه نشین! گیرم طرفداری نداری
      
      با چاه دردت را بگو عیبی ندارد
      وقتی که غم داری و غم خواری نداری
      
      وقتی که دفنم می کنی آقا بمیرم
      تاریک تر از آن شب تاری نداری
      
      مردم اگر از تو سراغم را گرفتند
      از قبر من مولا خبر داری نداری
      
      دیگر خداحافظ، حلالم کن علی جان
      جان تو جان بچه ها ، کاری نداری؟
      
      حامد خاکی
      
      *********************
      
      
      چشم خشک از چشمهای تر خجالت می کشد
       چشمه وقتی خشک شد ، دیگر خجالت می کشد
      
      سوختن در شعله ی دل کمتر از پرواز نیست
      هر که اینجا نیست خاکستر ، خجالت می کشد
      
      بستن در بهر شرمنده شدن بی فایده ست
      این گدا وقت کرم بهتر خجالت می کشد
      
      لطف این خانه زیاد و خواهش ما نیز کم
      دستهای سائل از این در خجالت می کشد
      
      طفل بازیگوش را شرمی نباشد از کسی
      بیشتر با دیدن مادر خجالت می کشد
      
      تا عروج فاطمه جبریل را هم راه نیست
      در مسیر عرش، بال و پر،خجالت می کشد
      
      حتم دارم که قیامت هم از او شرمنده است
      با ورود فاطمه ، محشرخجالت می کشد
      
      نامه اعمال نوکرها بدست فاطمه ست
      آنقدر می بخشد و.... نوکرخجالت می کشد
      
      آنچه مادر می کشد،دردش به دختر می رسد
      گر بیفتد مادری ، دختر خجالت می کشد
      
      دست این از دست آن و...دست آن از دست این....
      آه....دارد همسر از همسر خجالت می کشد
      
      هر کجا حرف "در" و "دیوار" و...ازاین چیزهاست
      چشم خشک از چشمهای تر......
      
      علی اکبرلطیفیان



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: ایام بستری بی بی مهدی وحیدی
[ 19 / 12 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ایام بستری بی بی


       
      دیگر در آسمان امیدم ستاره نیست
      انگار جز یتیم شدن راه چاره نیست
      
      حالا که عازم سفری پس مرا ببر
      درکار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
      
      معجر ز چهره باز کن امشب که بعد از این
      فرصت برای دیدن رویت دوباره نیست
      
      جای سلام پلک به هم میزنی چرا
      راهی برای حرف زدن جز اشاره نیست ؟
      
      این یادگارها که به من هدیه میدهی
      در بین شان چرا اثر از گوشواره نیست
      
      معلوم شد چرا ز کفن ها یکی کم است
      سهمی برای آن بدن پاره پاره نیست
      
      علی صالحی
      
      *******************
      
     
      لحظۀ گر گرفتن عشق است
      مادر هرچه عاشق است تويي
      کلبه اي از ملات اشک و غروب
      هرچه اينجا شقايق است تويي
      **
      روي بازوي تو گلي واشد
      که خدا بوسه مي زند برآن
      دور اين گل طواف واجب شد
      بر تمام فرشته هاي جهان
      **
      مادر درد ، مادر باران
      پاي چشمت چرا سياه شده
      يک نفر مرد توي دنيا بود
      او هم از غصه ات تباه شده
      **
      روي تو ماه بود مادرجان
      دستي آمد ، نشست ، سيلي شد
      ماه روي تو در خسوف نشست
      نقره ناب عشق نيلي شد
      **
      رنگ خون ، بوي دود و خاک گرفت
      دامنت را که سايۀ عرش است
      خانه ات سوخت گرچه اين خانه
      باز تحت الحمايۀ عرش است
      **
      تکه اي از تن تو را بردند
      تکه اي که اگر به جا مي ماند
      مثل عباس مي شد و روزي
      قبلۀ سرخ کربلا مي ماند
      **
      ملتمس ، بغض کرده مي سوزند
      روبرويت چهار تکه بهشت
      چارتا بغض که خدا غم را
      جز براي نگاهشان ننوشت
      **
      قلب يک مرد کورۀ درد است
      استخوان و گلوش در جنگند
      پيش دردي که در دلش دارد
      دردهاي زمانه مي لنگند
      **
      هرچه من گريه مي کنم امشب
      قلمم بغض مي کند اما
      با دوتا چشم خيس با دل تنگ
      مي نويسم دوباره يازهرا
      
      علی زارعی رضایی
      
      *********************
      
      
      مثل هرروز، روز خانه ما
      با قنوت تو می‌شود آغاز
      بعد آغوش می‌گشایی و ما
      به هوای بهشت در پرواز
      **
      جدّمان گفته بود بوی بهشت
      از پَر چادرت گرفته وجود
      راست می‌گفت، صبح‌ها پیداست
      که بهشت برین نگاه تو بود
      **
      دل مظلوم حضرت مولا
      شور می‌زد در این مدینه تو
      یادمان هست جدّمان احمد
      بوسه می‌زد به دست و سینه تو
      **
      مثل هر روز زندگی جاری است
      تو و دستان نازک و دستاس
      با سرانگشت خود بیا و شانه بزن
      به سر دختران پراحساس
      **
      ناگهان در سکوت خانه ما
      با صدای مهیبِ دقُ الباب
      به خودم آمدم ... و ترسیدم ...
      مادرم رفت سمت در بی‌تاب
      **
      کیست آن سوی در ... نمی‌داند
      خانه مرتضی است این خانه
      با غلاف غضب که می‌کوبد؟
      بر شکوه و جلال کاشانه
      **
      نعره می‌زد که تازیانه کجاست؟
      مادرم پشت در سپر شده بود
      آتش از خانه‌مان زبانه گرفت
      باز هم مادرم پدر شده بود
      **
      ناگهان لحظه در سکوت شکست
      چشم‌ها را به سمت ماه کشید
      میخ آتش گرفته و پهلو
      رنگ مادر پرید و آه کشید
      **
      فضه! آغوش درد را بگشا
      رفت انگار مادرم از دست
      فضه!... آرام‌تر ... تو را به خدا
      به گمانم که پهلویش بشکست
      **
      کاش آتش گرفته بود تنم
      تا نمی‌دیدم ماجرای تو را
      ریسمان بر دو دست بابا بود
      تازه می‌فهمم دردهای تو را
      **
      مثل هر روز نیست امروزم
      تا همیشه پُر است از هجران
      با دو دستش قنوت ... نه یک دست
      آه در بازویش نمانده توان
      **
      رنگ توفان گرفت بغض پدر
      اشک می‌آمد از دو چشم ترم
      تا کبودی صورتت را دید
      رو گرفتی دوباره از پدرم
      **
      گفته بودی که داغ تو تلخ است
      قصه‌ام هرم و دود دارد و من
      مخزن‌العشق فاطمه انگار
      داغ‌های کبود دارد و من
      **
      عطر چادر نماز مادر من
      بوی پس کوچه‌های بارانی است
      این نماز نشسته‌ات مادر
      چقدر بی‌قرار توفانی است
      **
      آستین در دهان گرفته‌ام و
      گریه‌هایم امان نمی‌دهد امشب
      بعد این چند سال می‌فهمم
      که چرا زود پیر شد زینب
      **
      ارث بردم من از تو داغت را
      کربلا انتهای کوچه توست
      آه آتش گرفته پهلویم
      روی نی کربلای کوچه توست
      **
      کربلا داغ‌ها مکرر شد
      آمدم کربلا شهید شدم
      روی نیزه بلند می‌گویم
      پیش داغ تو رو سپید شدم
      
      حامد حجتی
      
      *********************
      
      
      تا سر زند خورشید او از صبح بامش
      یک آسمان مست از تماشای مدامش
      
      تا گردباد شوق او در دشت پیچید
      صدها رمه آهو نشسته بین دامش
      
      در خطبه زار روح بخش او نشستم
      دارد عسل می ریزد از شهد کلامش
      
      او علت پیدایش نور پدر بود
      آری پیمبر غبطه خورده بر مقامش
      
      هر کس که زانو می زند در مکتب او
      باید بگیرد درس مردی از مرامش
      
      اصلا فدک ارزانی دنیایتان باد
      وقتی خدا کرده بهشتی را به نامش
      
      تا با دل و جان پاسدار کعبه باشد
      احرام آتش بسته در بیت الحرامش
      
      یک روز آه آینه باید بگیرد
      هر قلب سنگی که شکسته احترامش
      
      سر تا به پایش ذوالفقار است و رشادت
      آمد برون شمشیر مولا از نیامش
      
      باید علی را یک نفر پاسخ بگوید
      بغض گلوگیری شده زخم سلامش
      
      در باغ زخمش کربلایی ریشه کرده است
      تصویر زینب مانده در قاب قیامش
      
      در انتظارم یک نفر یک روز از راه
      شاید بیاید تا بگیرد انتقامش
      
      سید مسیح شاه چراغی
      
      *********************
      
      
      دستی زمخت راه نگاه مرا گرفت
      قلب خدا ز دیدن این ماجرا گرفت
      
      دیدم سپاه غصه حسن را احاطه کرد
      در صحن چشم های ترش غم عزا گرفت
      
      با رعدو برق سیلی کوبنده ی غضب
      ابری سیاه دیده ی من را فرا گرفت
      
      نامرد بابت همه ی کشته های بدر
      از دختر رسول خدا خونبها گرفت
      
      بر نقش یاس گوشه ی پایین معجرم
      از خون سرخ لاله ی گوشم حنا گرفت
      
      دیدم زمان بوسه ی آجر به معجرم
      در کوچه رقص بشکن ابلیس پا گرفت
      
       وحید قاسمی
       
      *********************
      
      بلبل ز آشیانه خود دست می کشید
      گل بر سر جوانه ی خود دست می کشید
      
      چون ابر کز تمام خودش دست شسته بود
      از اشک دانه دانه ی خود دست می کشید
      
      حس کرد عمق کاری زخم غلاف را
      وقتی که روی شانه ی خود دست می کشید
      
      با مسیح سر برای وضوی جبیره اش
      بر جای تازیانه ی خود دست می کشید
      
      این آخرین سلام نمازش فقط نبود
      از آخرین بهانه ی خود دست می کشید
      
      رضا جعفری
      
      *********************
      
      
      
      خلافت ننگ مطلق بود ‌٬ تو تمکین نمیکردی
      و عصمت را فدای بیعتی ننگین نمیکردی
      
      از آوار ستم شاید قد توحید خم میشد
      اگر تو دستهایت را ستون دین نمیکردی
      
      تو را بی اخم میبینیم ٬ زخم مهربانیها
      که از اندوه پر بودی ولی نفرین نمیکردی
      
      سفر پایان سختیهاست این را خوب میفهمم
      ولی ای کاش وقتش را خودت تعیین نمیکردی
      
      یقینا باد عالم را به سمت نیستی میبرد
      اگر تو با وجودت خاک را سنگین نمیکردی
      
      و من از شعرهایم مصرعی جایی نمیخواندم
      اگر بانو خودت هر بیت را گلچین نمیکردی...
      
      هادی جانفدا
      
      *********************
      
      
      باران گرفت و قصه ی دریا شروع شد
      تکبیرهای جنگل و صحرا شروع شد
      
      بابا که رفت دختر خود را بغل کند
      بغضش گرفت و عشق همانجا شروع شد
      
      صف بسته بود جمع ملائک در انتظار
      پرده کنار رفت و تماشا شروع شد
      
      کوثر به جوش آمد و رضوان خروش کرد
      جشن و  سرور عالم بالا شروع شد
      
      چشمش به چشمهای پدر خورد و بعد از آن
      لبخندهای ام ابیها شروع شد
      
      تا سالها برای پدر، مادری کند
      همراه او بماند و پیغمبری کند
      
      تا عشق را نفس بکشد در هوای او
      بابا برای او شود و او برای او
      
      هی دور او بچرخد و پروانه ای شود
      دستش برای موی پدر شانه ای شود
      
      خیره شود به صورت او تا به ماه خود
      بوی بهشت هدیه کند با نگاه خود
      
      تا پاره ی تنش بشود، میوه ی دلش
      آئینه ای مقابل شکل و شمایلش
      
      تا سالها همین بشود ماجرای او:
      بابا برای او شود و او برای او
      
      بادی وزید و خنده ی دریا تمام شد
      احساس خوب جنگل و صحرا تمام شد
      
      **
      
      خورشید او غروب خودش را بغل گرفت
      یخ بست قلب عالم  و گرما تمام شد
      
      آئینه ای شکست و غمی انعکاس کرد
      آئین مهربانی دنیا تمام شد
      
      تنها بهانه بود برای وجود او
      راهی شد و بهانه ی  زهرا تمام شد
      
      **
      
      این کار، کار کیست؟! چه بد می زند به در
      باور نکردنیست ، لگد می زند به در؟!
      
      مشعل گرفته است که آتش به پا کند
      یا با طناب دست شما را جدا کند
      
      شاید تو بی علی شوی و او بدون تو...
      از پشت در صدا بزنی یا علی نرو!
      
      یعنی که قطره قطره بریزی به کوچه ها
      نامش نیفتد از دهنت تا به انتها
      
      یعنی بجنگ! وقت تماشا نمانده است
      یعنی به او نشان بده تنها نمانده است
      
      **
      
      اینجا کجاست؟! چادر خاکی! چه می کنی؟
      تنها ترین نشانه ی پاکی چه می کنی؟!
      
      اینجا غریبه نیست، چرا رو گرفته ای؟!
      آیا تویی که دست به زانو گرفته ای؟!
      
      دیر آمدم بگو که چه کردند کوچه ها
      بانوی قد خمیده! زمین می خوری چرا؟
      
      این کودکت چه دیده که هی زار می زند؟!
      هی دست مشت کرده به دیوار می زند
      
      ***
      
      حق دارد او که طاقت این روز را نداشت
      روزی که خانه دست کم از کربلا نداشت
      
      روزی که از صدای غمت شهر خسته شد
      روزی که چشمهای تو یکباره بسته شد
      
      روزی که زخمهای عمیقت دوا نداشت
      روزی که گریه های تو دیگر صدا نداشت
      
      ای کاش بر زمین اثری از فدک نبود
      ای کاش دست شوهر تو بی نمک نبود
      
      ***
      
      توفان گرفت و آن شب یلدا شروع شد
      خون گریه های عالم بالا شروع شد...
      
      حسن اسحاقی
      
      *********************
      
      اين روزها مسير حياتش عوض شده
      شهر مدينه اي که صراطش عوض شده
      
      از ياد رفت «آل محمد» به راحتي
      بعد از پيامبر، صلواتش عوض شده
      
      هيزم کنار خانه‌ی زهرا براي چيست؟
      ترحيم مصطفاست، بساطش عوض شده
      
      بر آستانه‌ی در «جنت» دخيل بست
      حتي مرام شعله‌ی آتش عوض شده
      
      باران تازيانه و گلبرگ هاي ياس؟
      اين شهر، بارش حسناتش عوض شده
      
      اما چرا نشسته به پهلوي فاطمه
      انگار ميخ در ثمراتش عوض شده
      
      اين فاطمه ‌ست که ز علي رو گرفته است؟
      يا آفتاب خانه صفاتش عوض شده
      
      عطري کبود مي وزد از سمت معجرش
      در بين کوچه ها نفحاتش عوض شده
      
      او رفتني است، اين در و ديوار شاهدند
      اين روزها اگر حرکاتش عوض شده
      
      نه سنگ قبر و گنبد و گلدسته و ضريح
      حتي شمايل عتباتش عوض شده
      
      یوسف رحیمی
      
      *********************
      
      
      بانو سلام ! نام تو را بوسه مي زنم
      چون زخم ، التيام تو را بوسه مي زنم
      
      با شعر آمدم به تماشاي نام تو
      آيينه بوي ماه گرفت از کلام تو
      
      حس مي کنم به غربت خود خو گرفته اي
      اي کشتي نجات ! که پهلو گرفته اي
      
      در پشت در هجوم خطر را چه مي کني ؟
      با آتشي که سوخته در را چه مي کني؟
      
      در مي زنند و پشت در آتش به پا شده ست
      يکباره کوهِ زمزمه ها بي صدا شده ست
      
      انگار زخم و کينه دهان باز کرده است
      حجم هجوم ، ممتد بي منتها شده ست
      
      با تکّه تکّه هاي دري که شکسته اند!
      ارکان خاک يکسره از هم جدا شده ست
      
      تکليف يک کبوتر پهلو شکسته چيست؟
      وقتي در آشيانه اش آتش به پا شده ست
      
      با خود به کوچه هاي عزا مي کشي مرا
      بانوي بي نشان ! به کجا مي کشي مرا ؟
      
      هرچند شهر، يکسره بيگانگي کند !
      آتش به گرد شمع تو پروانگي کند
      
      در شام تيره ، قصّه ماه کبود بود
      باران شعله شعله و رگبار دود بود
      
      در متن شعله قصد خليلي نداشتي
      سيلي زدند و طاقت سيلي نداشتي
      
      خورشيد ماه در تب و تاب محاق تو
      غم ماجراي کوچکي از اتفاق تو
      
      بانو سلام ! زمزمه تازه ات کجاست؟
      داغي ز داغ هاي بي اندازه ات کجاست؟
      
      آرام و سرد مي گذرم از هواي تو
      چون خاک سر گذاشته ام روي  پاي تو
      
      شبگرد کوچه هاي جهانم گذاشتي
      با داغ تازه اي که به جانم گذاشتي
      
      در باغ شب ، شکفتن زهرايي ات چه شد؟
      دستان گرم ام ابيهايي ات چه شد؟
      
      دستت کبود مي شود و تار مي شوم
      هر سال با عزاي تو تکرار مي شوم
      
      با خود به کوچه هاي عزا مي کشي مرا
      بانوي بي نشان ! به کجا مي کشي مرا ؟...
      
      ابراهیم قبله آرباطان
      
      *********************
      
      
      حرفي نداشت چشم ترم جز رثاي تو
      جاري ست بين هر غزلم رد پاي تو
      
      هر سال فاطميه دلم شور مي زند
      در کوچه هاي غربت و اشک و عزاي تو
      
      بگذار ما به جای تو خون گريه مي کنيم
      ديگر توان گريه نمانده براي تو
      
      ديدم چقدر قلب تو بی صبر می شود
      با شکوه های بی کسی مرتضای تو:
      
      اين قدر رو گرفتنت از من براي چيست
      حالا دگر غريبه شده آشناي تو؟
      
      از گريه ی شبانه و نجواي كودكان
      بايد به گوش من برسد ماجراي تو
      
      بانو كمي به حال حسينت نظاره كن
      حرفي بزن كه دق نكند مجتباي تو
      
      حالا ببين که روضه گرفتند كودكان
      در پشت درب خانه براي شفاي تو
      
      برخيز و با نگاه ترت يا علی بگو
      جان می دهد به قلب شکسته صدای تو
      
      ديدم تو را که آرزوي مرگ مي کني
      بانو بس است! کشته علي را دعاي تو
      
      هم ناله با وصيت تو ضجّه می زنم
      با روضه های بی کفن کربلای تو
      
      یوسف رحیمی
      
      *********************
      
      بیمار خسته است بیا و ثواب کن
      جز مرگ هر که خواست عیادت جواب کن
      
      آتش به جان من زند آب دو دیده ات
      کمتر مرا ز غصه از این بیش آب کن
      
      نه سال خاطرات عجب زود سر رسید
      بدرود باورق ورق این کتاب کن
      
      گر باز هم عدو به در خانه حمله کرد
      تا زنده است فاطمه رویش حساب کن
      
      از نقش صورتم اثری روی در بجاست
      پس بعد من نظاره عکسم به قاب کن
      
      دیگر توان روی گرفتن نمانده است
      ای سیل سرخ اشک تو کار نقاب کن
      
      پیراهنی که دوختم بهر محسنم
      زینب بگیر بر تن طفل رباب کن
      
      **
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید
      
      *********************

      
      آن که باخلقت تو هرچه که بود آورده
      جبرییلش به سجود تو سجود آورده
      
      نه...غلط گفتم از آغاز خدا با نورت
      نه فقط آنچه که بود آنچه نبود آورده
      
      سر سجاده شب ماه شب اول ماه
      سرتعظیم به پیش تو فرود آورده
      
      باد از خاک سر کوی تو سوغات سفر
      یک بغل رایحه عنبر و عود آورده
      
      مادرآب تویی و پدرخاک علی
      آب و خاکی که گلم را به وجود آورده
      
      چند قرنی ست که مضمون بلند عمرت
      شاعران را به سرگفت و شنود آورده
      
      هیزم آورد درخانه تو کینه ولی
      آتش فاجعه راچشم حسود آورده
      
      ای که همرنگ بلالت شده دیوارحرم
      چه بلایی به سرت آتش و دود آورده
      
      آه...خورشید علی باد مخالف چندی ست
      درحوالی رخت ابر کبود آورده
      
      باعث سجده به دامان تو در علقمه شد
      آنکه بر فرق علمدار عمود آورده
      
      محسن عرب خالقی
      
      *********************
      
      
      من بودم ودیوارهای کوچه ی بن بست      
      با کودکم در انتهای کوچه ی بن بست
      
      طوفان گرفت و هردومان از ترس لرزیدیم
      لعنت براین آب وهوای کوچه ی بن بست
      
      پایم به سنگی گیر کرد و کوزه ام افتاد
      من ماندم و هول و ولای کوچه ی بن بست
      
       در گودی زیر دو چشمم می توانی دید
       گودال سرخ کربلای کوچه ی بن بست
      
       زد زیر گریه، خشت خشتِ خانه ی حیدر
      از ناله ی واغربتای کوچه ی بن بست
      
      دیدم حسن خیلی پی آن گوشواره گشت
      با چشم گریان هر کجای کوچه ی بن بست
      
      از قعر دریای بلا طفلی نجاتم داد
      می خوانم او را ناخدای کوچه ی بن بست
      
      تا روز محشر هیئتی ها اشک می ریزند
      با شعرهای ماجرای کوچه ی بن بست
      
      بر چهره ی سینه زنانم بین هر روضه
      حک می شود جغرافیای کوچه ی بن بست
      
      وحید قاسمی
      
      *********************

      
      
      صحبت از فاطمه سر فصل غزل خوانی ماست
      گریه در روضۀ او مسلک عرفانی ماست
      
      ما پریشان غم مادرمان فاطمه ایم
      غربتش علت این گریۀ طولانی ماست
      
      هر کسی در پی دارو و دوا می گردد
      نمک روضۀ او نسخۀ درمانی ماست
      
      هرکسی رخت عزا کرده به تن می داند
      که چنین پیرهنی علّت سلطانی ماست
      
      لعن بر قاتل صدیقۀ کبری بی شک
      مُهر تأیید و قبولی مسلمانی ماست
      
      روضه خوان ، روضۀ دیوار و در و کوچه نخوان
      سر شکستن سند غیرت ایرانی ماست
      
      محسن مهدوی
      
      *********************
      
      
      عکس مدینه را که به دیوار می زنم
      پشت بقیع می روم و زار می زنم
      
      حالا که شعر آمد و بغض مرا شکست
      حرف از نگفته های تو بسیار می زنم
      
      شکرانه ی نفس زدن بین روضه ها
      هر لحظه نام فاطمه را جار می زنم
      
      هرجاکه، مادری به زمین می خورد فقط
      با دست چاره بر سر ناچار می زنم
      
      وقتی که صحبت از در و دیوار می شود
      دیوانه وار بر در و دیوار می زنم
      
      حس می کنم شکستگی سینه تورا
      سینه میان کوچه که هر بار می زنم
      
      حجم تمام سینه من تیر می کشد
      وقتی گریز روضه به مسمار می زنم
      
      گاهی کبوترانه به قم پرکشیده و
      از دوری مزار شما زار می زنم
      
      علی اشتری
      
      *********************
      
      
      ای مه و ماه فدایت مادر
      عشق دربان سرایت مادر
      
      کوثر رحمتی و در قرآن
      کرده تمجید خدایت مادر
      
      تو به حدی به پدر نزدیکی
      به تو می گفت: فدایت مادر
      
      مثل خورشیدی و هی می بارد
      نور حق از سر و پایت مادر
      
      هر کسی خواست به جایی برسد
      چشم دارد به دعایت مادر
      
      برسد بر همه ی عالمیان
      رزق و روزی ز عطایت مادر
      
      چادر خاکی تو خیمه ی عشق
      ما غلامان سرایت مادر
      
      آرزوی همه ی ما این است
      که بمیریم برایت مادر
      
      بعد ده قرن هنوز از کوچه
      می رسد سوز صدایت مادر
      
      کاش وقتی که زمین می خوردی
      عرش می ریخت به پایت مادر
      
      تو سرآغاز شهادت بودی
      کوچه شد کرببلایت مادر
      
      کاشکی یک نفر از سینه زنان
      پشت در بود بجایت مادر
      
      کاشکی صورت ما نیلی بود....
      ما بمیریم برایت مادر
      
      درد پهلوی تو ما را کشته......
      سینه زن هات فدایت مادر
      
      مهدی صفی یاری
      
      *********************
      
      
      در اتاق بدنش غنچه ی بی تاب شده
      همچو یک عکس که با میخ درش قاب شده
      
      تق تق پای کسی بر سر مسمار در است
      به گمانم که به لالای همان خواب شده
      
      یک گل یاس که با غنچه در آتش می سوخت
      همچو یک شمع که در شعله ی خود آب شده
      
      به کدامین گنه آتش زده اندش شاید
      جرمش این بود که مهریه ی او آب شده
      
      آسمان در حق شب شد و بر صفحه ی آن
      محسن و فاطمه چون اختر و مهتاب شده
      
      از زمانی که فرو رفت به پهلویش میخ
      چیدن غنچه ی شش ماهه دگر باب شده
      
      فاطمه کو که ببیند گل شش ماه رباب
      روی دستان پدر بوده و سیراب شده
      
      مرقد محسن او در بدنش بود ولی
      مرقد طفل رباب سینه ی ارباب شده
      
      محمد مهدی حبیبی کرمانی
      
      *********************
      
      
      امشب، مدینه در دلش درد است، بانو
      حال و هوای کوچه‏ها سرد است، بانو
      
      پشت دری، یاس سپیدی، سخت پژمرد
      یاس عزیز من، چرا زرد است، بانو
      
      آیینه‏ها، حتی حضورت را ندیدند
      سنگی به دستی ناجوان‏مرد است، بانو
      
      امشب، دلم پرواز را از یاد، بُرده‏ست
      «پهلو به پهلو در دلم، دَرد است، بانو!»
      
      دیشب، غروب غربتت، مولا چه می‏گفت
      انگار او هم با تو همدرد است، بانو!...
      
      امشب، مدینه در دلش دَرد است، بانو!
      حال و هوای کوچه‏ها سرد است، بانو!
      
      زینب مسرور
      
      *********************
      
                     
      بنویسید این چنین بوده ست
      رسمِ تاریخ، رسمِ کین بوده ست
      
      بنویسید شب سحر نشده
       زود، حتی علی خبر نشده
      
       تا سلیمان شبی ز پا افتاد
       حلقه در دستِ دیوها افتاد
      
       ماه از هر طرف محاصره شد
       در دل هر ستاره دلهره شد
      
       بین آتش وجودِ ماه گم است
       ماه در این شبِ سیاه گم است
      
       رقصِ آتش، دری که میسوزد
       سوره ی کوثری که میسوزد
      
       نفسش صد بهار می ارزد
       این گلِ پرپری که میسوزد
      
       در دلِ کودکان چه میگذرد؟
       مهربان مادری که میسوزد
      
       یادگاری فقط همین مانده
       تکه ی چادری که میسوزد
      
       چه شده ست ای خدایِ ابراهیم؟
       می رسد های های ابراهیم
      
      در طوافند گردِ چادر او
       انبیا پا به پایِ ابراهیم
      
       شمع گشتن جزای هر کس نیست
       نیست آتش برای ابراهیم
      
       تا نگیرد تبر به دستش باز
       شد قلم دست های ابراهیم
      
       بنویسید نیمه شب پنهان
       بنویسید آستین به دهان
      
       ماه گمنام روی شانه ی کوه
       کوهِ قامت شکسته لرزان
      
       خاک شد ماه در سیاهی شب
       این هلال خمیده ی بی جان
      
       جای باران ستاره می ریزد
       ابرها بی قرار و بی سامان
      
      خط به خط، صفحهِ صفحه ی تاریخ
      این کتابِ قطور بی پایان
      
       هم چنان مثل شمع می بارد
       هم چنان فاطمیه ها دارد
      
      محمد مهدی خانمحمدی
      
      *********************

      
      مرا به خانه زهرای مهربان ببرید
      به خاک بوسی آن قبر بی نشان ببرید
      
      اگر نشانی شهر مدینه را بلدید
      کبوتر دل ما را به آشیان ببرید
      
      مرا اگر شَوَم از دست برنگردانید
      به روی دست بگیرید و بی امان ببرید
      
      کجاست آن جگر شرحه شرحه تا که مرا
      به سوی سنگ مزارش ، کشان کشان ببرید
      
      مراکه مِهر بقیع است در دلم چه شود
      اگر به جانب آن چار کهکشان ببرید
      
      نه اشتیاق به گل دارم و نه میل بهار
      مرا به غربت آن هیجده خزان ببرید
      
      کسی صدای مرا در زمین نمی شنود
      فرشته ها ! سخنم را به آسمان ببرید
      
      افشین علاء



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: ایام بستری بی بی مهدی وحیدی
[ 19 / 12 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ایام بستری بی بی


       
      وقتی سرت را روی بالش می گذاری
      آنقدر میترسم مبادا بر نداری
      
      تو آفتاب روشنی در خانه ی ما
      تو آفتاب روشنی هر چند تاری
      
      فردا کنار سفره با هم می نشینیم
      امروز را مادر اگر طاقت بیاری
      
      تو آنچنان فرقی نکردی غیر از این که
      آیینه بودی شدی آیینه کاری
      
      آلاله می کاری و باران می رسانی
      چه بستر پر لاله ای ؟ چه کشت و کاری
      
      آنقدر تمرین می کنی با دستهایت
      تا شانه را یک مرتبه بالا بیاری
      
      بگذار گیسویم به حال خویش باشد
      اصلاً بیا و فرض کن دختر نداری ...
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *******************
      

      
      دوباره شب شد و سر درد دارد
      بمیرم باز مادر درد دارد
      
      پس از فصل پر از غم یک سخن گفت:
      عزیزم زخم بستر درد دارد
      
      نباید دست زد بر عضوهایش
      که آیه آیه کوثر درد دارد
      
      شبی آهی کشید و زیر لب گفت:
      خدایا مرگ کمتر درد دارد
      
      من از گودی چشمانش گرفتم
      که زخم دیده ی تر درد دارد
      
      حسن تب دارد و در خواب گوید:
      نزن سیلی ستمگر درد دارد
      
      پریشان باش ای گیسو چو بختم
      که دیگر دست مادر درد دارد
      
      محسن عرب خالقی
      
      *******************
      
      
      جز مشت پر، زِ بال کبوتر نمانده است
      یعنی برای پر زدنش پر نمانده است
      
      در پشت میله های قفس می رود ز دست
      چندی دگر ز عمر کبوتر نمانده است
      
      این مادر است نه ، نه همان مادر قدیم
      غیر از کبودی از تن مادر نمانده است
      
      زانوی خود گرفته بغل خوب روشن است
      چیزی دگر به مردن حیدر نمانده است
      
      صورت کبود و بازو و پهلو شکسته است
      یک عضو سالم از همه پیکر نمانده است
      
      یارب چه آمده سر پهلوی مادرم
      جایی که جای سالمی از در نمانده است
      
      آخر دعای اهل محل مستجاب شد
      دیگر دلی به کوچه مکدر نمانده است
      
      سید محمد جوادی
      
      *******************
      
      
      جز با غم و درد و غریبی خو ندارم
      افتاده ام از پا علی نیرو ندارم
      
      با تو امام بی کسِ خانه نشینم
      دیگر هوای جنت و مینو ندارم
      
      سیلی چنان نور نگاهم را گرفته
      در چشم خیس و زخمی خود، سو ندارم
      
      گفتم که اشک از چشم های تو بگیرم
      شرمنده ام ای دست حق، بازو ندارم
      
      گفتم که برخیزم به پایت عفو فرما
      آخر دگر ای پهلوان، پهلو ندارم
      
      محسن همان که چهره اش را هم ندیدم
      دیگر تمنایی به غیر او ندارم
      
      سید محمد جواد محمدی
      
      ******************
      
      
      زهرا همان کسی است که بیت محقرش
      طعنه زده به عرش و تمامی گوهرش
      
      او را خدا برای خودش آفریده است
      تا اینکه هر سحر بنشیند برابرش
      
      شرط پیمبری به پسر داشتن که نیست
      مردی پیمبر است که زهراست دخترش
      
      مانند احترام خداوند واجب است
      حفظ مقام فاطمه حتی به مادرش
      
      یک نیمه اش نبوت و نیمش ولایت است
      حالا علی صداش کنم یا پیمبرش
      
      دست توسل همه انبیاء بود
      بر رشته های چادری فردای محشرش
      
      ما بچه های فاطمه ممنون فضه ایم
      از اینکه وا نشد، پس در پای دخترش
      
      مسمار در اگر چه برایش مزاحم است
      اما مجال نیست که بیرون بیاورش
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *******************
      
      
      رنگِ پاییز به دیوارِ بهاری افتاد
      بر درِ خانه ی خورشید شراری افتاد
      
      فاطمه ظرفیت کل ولایت را داشت
      وقت افتادن او ،ايل و تباري افتاد
      
      آنقدر ضربه ي پا خورد به در تا كه شكست
      آنقدر شاخه تكان خورد كه باري افتاد
      
      تکیه بر در زدنش درد سرش شد به خدا
      او کنارِ در و در نیز کناری افتاد
      
      بعدِ یک عمر مراعاتِ کنیزانِ حرم
      فضه ی خادمه آخر به چه کاری افتاد
      
      خواست تا زود خودش را برساند به علی
      سرِ این خواستنِ خود دو سه باری افتاد
      
      ناله ای زد که ستون های حرم لرزیدند
      به روی مسجدیان گرد و غباری افتاد
      
      غیرتِ معجرِ او دستِ علی را وا کرد
      همه دیدند سقیفه به چه خاری افتاد
      
      وقت برگشت به خانه همه جا خونی بود
      چشمِ یاری به قد و قامتِ یاری افتاد
      
      آنقدَر فاطمه از دست علی بوسه گرفت
      بعد ازان روز دگر رفت و کناری افتاد
      
      علی اکبر لطيفيان 

      
      *******************
      
      
      زهراست چراغ شب ظلمانی حیدر
      زهراست طبیب تب طوفانی حیدر
      زهراست پریشانِ پریشانی حیدر
      زهراست به هر معرکه قربانی حیدر
      
      یک جمله بُوَد ذکر لب حضرت زهرا
      مَن ماتَ علی حُبِ علی ماتَ شهیدا
      
      گوید به علی نور تو را ماه ندارد
      دل جز تو دگر دلبر دلخواه ندارد
      بی تو دو جهان ارزش یک کاه ندارد
      من بی تو بمانم بخدا راه ندارد
      
      هرجا که تویی فاطمه هم هست در آنجا
      مَن ماتَ علی حُبِ علی ماتَ شهیدا
      
      می‌گفت همیشه به همان حالت مضطر
      مردم همه کارست علی بعد پیامبر
      والله که من گفته‌ام این جمله مکرر
      حیدر همه‌ی دین من و دین همه حیدر
      
      با خون شده حک روی در خانه‌ی مولا
      مَن ماتَ علی حُبِ علی ماتَ شهیدا
      
      من محو علی گشته ندانم که خطر چیست
      دل سوخته کی حس کند این آتش در چیست
      حالا که علی هست دگر داغ پسر چیست
      سرگشته‌ی عشقش شده‌ام ضربه به سر چیست
      
      در پشتِ در این است کلام من شیدا
      مَن ماتَ علی حُبِ علی ماتَ شهیدا
      
      جانم به فدای علی و قلب صبورش
      بر عهد خودش بود و ننازید به زورش
      دادند از آن کوچه غریبانه عبورش
      در کوچه شکستند تمامی غرورش
      
      جانم به لب آمد علی و خنده‌ی اعداء
      مَن ماتَ علی حُبِ علی ماتَ شهیدا
      
      مجتبی شکریان همدانی
      
      *******************

      
      ز دست اهل مدینه چه خون جگر شده ام
      زتیشه های خزان نخل بی ثمر شده ام
      
      کسی غریبی من را چرا نمی فهمد
      شکسته بال ترین مرغ خون جگر شده ام
      
      یه غیر فضه کسی حال من نمی داند
      که دید پشت در خانه بی پسر شده ام
      
      من و فراق پدر باورم نمی آید
      خمیده خسته شکسته پس از پدر شده ام
      
      دو روز  پیش زنی آمد و نگاهم کرد
      گرفت گریه اش از بس که مختصر شده ام
      
      سید محمد جوادی
      
      *****************
      
      
      چند روزي است سرم روي تنم مي افتد
      دست من نيست كه گاهي بدنم مي افتد
      
      گاهي اوقات كه راه نفسم مي گيرد
      چند تا لكه روي پيرهنم مي افتد
      
      بايد اين دست مرا خادمه بالا ببرد
      من كه بالا ببرم مطمئنم مي افتد
      
      دست من سر زده كافيست تكانش بدهم
      مثل يك شاخه كنار بدنم مي افتد
      
      دست من نيست اگر دست به ديوار شدم
      من اگر تكيه به زينب بزنم مي افتد
      
      سر اين سفره محال است خجالت نكشم
      تا كه چشمم به دو چشم حسنم مي افتد
      
      هر كه امروز ببيند گره مويم را
      ياد ديروز من و سوختنم مي افتد
      
      چند روزي ست كه من در دل خود غم دارم
      دو پسر دارم و اما كفني كم دارم
      
      علي اكبر لطيفيان

      
      *******************
      
      
      ازخانه چارچوب درت راشکسته اند
      باب الحوائج پدرت را شکسته اند
      
      عمداً مقابل پسر ارشدت زدند
      یعنی غرور گل پسرت راشکسته اند
      
      بازو  و سینه ـ کتف و سرت درد می کند
      هرجا که بوسه زد پدرت ، را شکسته اند
      
      ای مرغ عشق خانه حیدر کمی بــپـر
      باورنمی کنم که پرت را شکسته اند
      
      از طرز راه رفتن و قد هلالی ات
      احساس میکنم کمرت را شکسته اند
      
      ابری ضخیم سرزد و ماهت خسوف شد
      بی شک فروغ چشم ترت را شکسته اند
      
      دندانه های شانه  پرازخون تازه شد
      اصلاً بعیدنیست  ، سرت راشکسته اند
      
      با بستری کبود و پر از لاله های سرخ
      آئینه های دور وبرت را شکسته اند
      
      زان آتشی که بر شجرطیبــه زدند
      ثلثی زشاخ و برگ وبرت را شکسته اند
      
      یاسر حوتی
      
      *******************

      
      بر ساحل شكافته پهلو گرفته بود
      ماهی كه از ادامه شب رو گرفته بود
      
      آرامشی عجیب در اندام سرو بود
      گویا تنش به زخم تبر خو گرفته بود
      
      دستی به دستگیره دروازه بهشت
      دستی دگر بر آتش پهلو گرفته بود
      
      برخاست تا رسد به بهاری كه رفته بود
      آهوی عشق بوی پرستو گرفته بود
      
      آن شب چگونه مرگ به بانو جواز داد؟
      او كه همیشه اذن ز بانو گرفته بود
      
      از كوچه‌های شهر صدایی نشد بلند
      نعش مدینه در تب شب بو گرفته بود
      
      پشت زمین شكست، خدا گریه‌اش گرفت
      وقتی علی دو دست به زانو گرفته بود
      
      امید مهدی‌نژاد
      
      ********************
      
      
      در می زنند فکر کنم مادر آمده
      از کوچه ها بنفشه ترین مادر آمده
      
       او رفته بود حق خودش را بیاورد
       دیگر زمان خونجگری ها سر آمده
      
      وقتی رسید اول مسجد صدا زدند:
       بیرون روید دختر پیغمبر آمده
      
       سوگند بر بلاغت پیغمبرانه اش
       با خطبه هاش از پس آنها بر آمده
      
       سوگند بر دلایل پشت دلایلش
       در پیش او مدینه به زانو در آمده
      
       مردم حریف تیغ کلامش نمی شوند
       انگار حیدر است که در خیبر آمده
      
      وقتی که رفت از قدمش یاس می چکید
       یعنی چه دیده است که نیلوفر آمده ؟
      
       گنجینه های عرش الهی برای اوست
       هرچند گوشواره اش از جا در آمده
      
       در کنج خانه بستری آماده می کنم
       در می زنند فکر کنم مادر آمده
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *******************
      
      
      شمـع وجود فاطمـه سوسو گرفتـه است
      شب با سکوت بغض علی خو گرفته است
      
      آتـش گـرفت جـان علی با شرار آه
      وقتی که از ولی خدا رو گرفته است
      
      در دست ناتوان خودش بعد ماجرا
      اين بار چندم است كه جارو گرفته است
      
      قلب تمام ارض و سماوات و عرش و فرش
      یک جـا بـرای غـربـت بـانو گـرفته است
      
      حـتی وجـود میخ و در و تـازیـانـه ها
      عطر و مشام از گل شب بو گرفته است
      
      بـا ازدحـام مـوج مخـالف بیـا ببین
      کشتی عمر فاطمه پهلو گرفته است
      
      مردی که بدر و خیبر و خندق حماسه ساخت
      سـر در بغــل گـرفتــه و زانــو گـرفـته است
      
      مجيد لشكري
      
      *******************
      
      كاش می شد بنویسند مرا سینه زنت
      كاش می شد بنویسند به نام حسنت
      
      كاش در اول پرونده ی دنیائیمان
      بنویسند غلام پسر بی كفنت
      
      كاش می شد كه مرا دست كرامات شما
      بنویسد اسیر غم و در د و محنت
      
      غزل مرثیه ی روضه ی ما هستی تو
      من همان شمع برافروخته ی انجمنت
      
      راستی مادر مظلومه ی غربت زده ام
      در سوالم . جرم تو چیست ؟ چرا هی زدنت ؟
      
      از هجوم در و دیوار و دستی سنگین
      درد می كرد نگفتی ....همه جای بدنت
      
      پیرهن بافته ای بهر حسین اما حیف
      گفت زینب كه غارت شده آن پیرهنت
      
      یاسر مسافر
      
      ******************
      
      
      از آسمان آمدم من از سمت عرش يگانه
      از آن طرف ها كه بامش هرگـز ندارد كرانه
      
      اول بنـا بود چندين و چنـد روزي بمانم
      در گوشه اي از مدينه در برهـه اي از زمانه
      
      نزديك هجده نفس بود عمرم در اين خاك خاكي
      يك عمر هجده بهاره يك عمر پيغمبرانـه
      
      مي خواستم پر بگيرم برگردم آنجـا كه بـودم
      بالم شكست و نشستم دو ماه در كنج لانه
      
      كردند كاري كه هر شب پيش نـگاه مدينه
      سر مي زدم كوچه كوچه ، در مي زدم خانه خانه
      
      هم دستم از شانه افتـاد هم شانه از دستم افتـاد
      تـا كه پريشان بمانـد اين گيسوي دختـرانه
      
      بالم اگر پر بگيرد پـرواز از سر بگيـرد
      ديگـر نمي ماند از من حتي نشان ِ نشانه
      
      من مال اينجـا نـبودم تـا كه در اينجـا بمانـم
      از آسمان آمدم من پس مي روم سمت خـانه
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *******************
      
      ابر کبود پلک تو در حال بارش است
      وضعیت هوا و همین یک گزارش است
      
      آئینه ات کجاست؟ نگاهی به خود کنی
      تصویر تو در آینه هم رو به کاهش است
      
      جارو مکن که سرفه بگیرد تو را مگر
      من مرده ام ، بخواب ، نه یک امر ، خواهش است
      
      تو جلوه کن به عرش که در رشدش این گیاه
      هرروز پنج ثانیه محتاج تابش است
      
      وقت نماز با تو خدا حرف میزند؟
      یا فاطمه مقابل خود در نیایش است؟
      
      تو ناز کن که ناز تو را میخرد خدا
      کوری چشم خیره سر هر چه عایشه است
      
      رضا جعفری
      
      *******************
      
      
      دیگر از این همه تکرار دلم میگیرد
      از در و کوچه و دیوار دلم میگیرد
      
      ای که دور از همه گان دست به پهلو بردی
      درد خود را مکن انکار دلم میگیرد
      
      مادر از شوری چشمان همه مردم شهر
      سر مکن چادر گلدار دلم میگیرد
      
      و شبی شکوه کنان چاه به نخلی میگفت:
      که ز سوز دل سردار دلم میگیرد
      
      بعد تو زینب و کلثوم و حسن بود و حسین..
      و نوک خونی مسمار؛ دلم میگیرد
      **
      در پی خاک تو میگردم و باز از فکر
      اینکه نا محرمم انگار دلم میگیرد
      
      علی آمره
      
      ******************
      
      
      خاکستر این لانه اصلا دیدنی نیست
      آتش در این کاشانه اصلا دیدنی نیست
      
      در پیش چشمان ترِ یک شمع خاموش
      افتادن پروانه اصلا دیدنی نیست
      
      وا می‌شد این در رو به اقیانوس و امروز
      پشت در این خانه اصلا دیدنی نیست
      
      دستان ساقی بسته و ساغر شکسته
      خون بر درِ میخانه اصلا دیدنی نیست
      
      وقتی بیفتد چادر خاکی، خدایا!
      هم از سر و هم شانه اصلا دیدنی نیست
      
      بر صورت معصوم یک زن جای یک دست
      ـ یک دست نامردانه ـ اصلا دیدنی نیست
      
      باور کنید افتادن یک مرغ زخمی
      بین چهل دیوانه اصلا دیدنی نیست
      
      «من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم...»
      نه رفتن جانانه اصلا دیدنی نیست
      
      قاسم صرافان
      
      ******************** 
      
      
      ما طایفه ی درد شفا را زتو خواهیم
      مجروح دلانیم دوا را زتو خواهیم
      
      افسرده شدیم از اثر کثرت غفلت
      ای خاطره سبز صفا را زتو خواهیم
      
      از فرط فراموشی مرگ اشک نداریم
      ای کوثر جوشنده بکا را زتو خواهیم
      
      ای خانه ی ذکر تو خرابات محبان
      ما باده ی جان بخش بقا را زتو خواهیم
      
      پا بست کویریم عطش هم سخن ماست
      باران عنایات خدا را زتو خواهیم
      
      بال و پر ما سوخته ای یاس شهیده
      پرواز به سوی شهدا را زتو خواهیم
      
      جانبازترین مادر عالم نظری کن
      جان دادن در کرببلا را زتو خواهیم
      
      دنیا چه بها دارد اگر اهل نباشیم؟
      اهلیت و ایمان و ولا را زتو خواهیم
      
      همراهی سادات یقین فیض عظیمی است
      این اُنس به اولاد شما را زتو خواهیم
      
      ما منتظر آمدن مصلح کُلّیم
      دیگر فرج آل عبا را زتو خواهیم
      
      از جلوه ی آن منتقم چهره ی نیلی
      پایان غم و درد و عزا را زتو خواهیم
      
      سید محمد میر هاشمی
      
      ********************
      
      
      دست خدا در خلقت زهرا چه ها کرد
      سر تا به پا اعجاز را بر او عطا کرد
      
      تا این که گنج مخفی اش پنهان نمانَد
      طرح جدیدی از خداوندی به پا کرد
      
      نوری سرشت و مدتی بعد از سرشتن
      او را به نام حضرت زهرا صدا کرد
      
      وقتی برای بار اول، فاطمه گفت
      آنجا حساب "فاطمیون" را جدا کرد
      
      او جای خود دارد، کنیز خانه ی او
      با یک نگاهی خاک را مثل طلا کرد
      
      حوریه بود و دستهایش پینه می بست
      از بس که در این خانه گندم آسیا کرد
      
      نان شبش در دست مسکین مدینه...
      می رفت، یعنی روزه را با آب وا کرد
      
      امشب دخیل چادری پر وصله هستم
      آن چادری که بی خدا را با خدا کرد
      
      این هم یکی از معجزات درب خانه است
      در سینه چندین استخوان را جا به جا کرد
      
       علی اکبر لطیفیان
      
      *********************
      
      
      شب است و بغض سکوت و صدای گریه آب
       تـمــام غـصــه عـالم نشسته در محراب
      
       نگـــاه کــن کــه بـبـیـنـی چگـــونه مــی‌بارد
       مـصـیـبــت از در و دیــوار خـــانــه اربــاب
      
       بــرای غسل شــب قـــدر آمــده امـــشب
       فـقـط خــدا و رسولـش به منـزل مهتاب
      
       بــنــای زنــدگـیــش را بــه آب مــی‌شــوید
       الهی صبــر علـــی را بـه فاطمـه دریاب
      
       بـه قـطره قـطره سرشکش دخیل می‌بندد
       بر آن ضریح کبود و شکسته و بــی‌تاب
      
       چـه آبــها کــه سراسیمه غسل می‌کردند
       بـرای آن کـه نـمانـد در آن بـدن خـوناب
      
       چــه مــی‌رسد بــه علی از مرور خاطره‌ها
       که ناله‌های صبورش ندارد امشب تاب
      
      رحمان نوازنی



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: ایام بستری بی بی مهدی وحیدی
[ 19 / 12 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ایام بستری بی بی


       
      شدی شهید که غربت عیار داشته باشد
      مدینه بعد تو شب های تار داشته باشد
      
      سه آیه ات حسن و زینب و حسین شد اما ...
      ...نشد که آخر "کوثر" چهار داشته باشد
      
      چهل نفر وسط کوچه... آه فکر نکردند
      علی به خانه زنی باردار داشته باشد؟
      
      چهل نفر همه مست سقیفه و مولا ...
      ...به یاری از چه کسی انتظار داشته باشد؟
      
      گمان نمی کنم این سان که در شکسته به دیوار ...
      ...به کوچه فاطمه راه فرار داشته باشد
      
      شفاعتم نکنی درحضورمرگ خوشم که ...
      ...به احترام تو قبرم فشار داشته باشد
      
      نه درحدود مدینه ست نه به سینه... نگردید
      مگر که می شود این زن مزار داشته باشد؟
      
      مهدی رحیمی
      
      *******************

      
      لب بسته ای و چشم ترت حرف می زند
      «در» جای قلب شعله ورت حرف می زند
      
      هر چند مدّتی ست که در خانه ساکتی
      اما سکوت دور و برت حرف می زند
      
      حتّی نسیـــم از لب دیوارهـــای شهر
      کوچه به کوچه از سفرت حرف می زند
      
      هر بار حرف کوچه و دیوار می شود
      آرام با خودش پسرت حرف می زند
      
      دستی کشیده ای به سر و روی خانه ات
      ای پر شکسته بال و پرت حرف می زند
      
      امروز شهر از خبر رفـتنـت پر است
      دارد مدینه پشت سرت حرف می زند
      
      یک سوره کوثر است که تعداد نقطه هاش
      از طول عمر مختصرت حرف می زند
      
      حامد تجری
      
      ***********************
      
      
      حتی بهشت بی تو معطر نمی شود
      خورشید و ماه بی تو منور نمی شود
      
      بی بی ! اگرکه روزقیامت نیامدی
      این را بدان بدون تو محشرنمی شود
      
      عالم اگربرای دل من دعاکنند
      قطعا دعای ویژه مادر نمی شود
      
      کوثرتویی و شیر خدا ساقی شماست
      حتی علی بدون تو حیدر نمی شود
      
      این در کتاب شیعه و سنی نوشته است
      بی خود مقام فاطمه کوثر نمی شود
      
      صد ها هزار ضربه شمشیر و تیرو سنگ
      باضرب دست کوچه برابر نمی شود
      
      آثار سوختن پس در جای زخم میخ
      با کار خانه فاطمه بهتر نمی شود
      
      بدتر از این همه به خدا زخم بستر است
      این تن دگر برای تو پیکر نمی شود
      
      مهدی نظری
      
      ****************
      
      پروانه شدم شعله به پای تو نگیرد
      این حادثه بر هیچ کجای تو نگیرد
      
      بین نفس سینه ی من فاصله افتاد
      تا اینکه در این شهر صدای تو نگیرد
      
      تا این سپر تا شده ات فایده دارد
      ای کاش مرا از تو خدای تو نگیرد
      
      پهلو زدم آنقدر که مسمار بیفتد
      تا موقع رفتن به عبای تو نگیرد
      
      افتادن من در وسط کوچه صدا کرد
      آری خبری نیست برای تو نگیرد
      
      من شیشه سپر میکنم امروز برایت
      تا سنگ سر کوچه به پای تو نگیرد
      
      تو خواستی اینبار فدایم شوی اما
      من خواستم اینبار دعای تو نگیرد
      
      علی اکبر لطیفیان

      
       ******************
      
      از بارگاه قدسی و افلاکی خدا
      آمد به گوش اهل سماوات این ندا :
      
      فرمود کردگار که ای آسمانیان
      آمد عزای فاطمه « حی علی العزا »
      
      مویه كنان ناله كنان جبرئیل گفت :
      برتن كنید رخت عزا ای فرشته ها
      
      واعظ نبی اكرم و مداح مرتضی
      چشم زمانه ندیده چنین روضه هیچ جا
      
      جاروكشی نصیب بزرگان دین شده
      سینه زنان هیئتشان خیل انبیا
      
      بال ملائکه شده فرش حسینیه
      خدام هیئتند شهیدان و اولیاء
      
      شیر خدا چه روضه ی سختی بیان نمود
      طفلی برای  مادر خود می شود عصا
      
      ختم رسل به گریه فقط داد می زند
      ای مردمان شهر مدینه چرا چرا؟
      
      این رسم هیئت است که مداح می زند
      از روضه های کوچه گریزی به کربلا
      
      وحید قاسمی
      
      *****************
      
      
      سر درد داشت ، باز سرش را گرفته بود
      باران اشك دور و برش را گرفته بود
      
      حسي شبيه غربت و دلتنگي غروب
      حال و هواي هر سحرش را گرفته بود
      
      مي ريخت لخته هاي دل از بغض هر شبش
      انبوه زخمها ، جگرش را گرفته بود
      
      از آتشي كه دور و برش شعله مي كشيد
      اجر رسالت پدرش را گرفته بود ؟!
      
      اين تند باد هاي پيايي كه مي وزيد
      ديگر توان بال و پرش را گرفته بود
      
      خاكي شده ست چادر بانوي بوتراب ؟
      آخر مگر كسي گذرش را گرفته بود ؟
      
      وقت غروب در وسط كوچه ناگهان
      ابري كبود چشم ترش را گرفته بود
      
      خشنود بود از اينكه به هنگام حادثه
      چشمان خستة پسرش را گرفته بود
      
      يك دست او به شانة ديوار بي كسي
      با دست ديگرش كمرش را گرفته بود
      
      آلاله هاي دم به دم  زخم بسترش
      خواب و قرار مختصرش را گرفته بود
      
      معلوم بود فاطمه هم رفتني شده
      تابوت اين همه نظرش را گرفته بود
      
      لبخندهاي تلخ و غريبش دليل داشت
      انگار رخصت سفرش را گرفته بود
      
      مولا براي دفن خودش رفت و روي دوش
      تابوت نيمة دگرش را گرفته بود
      
      در بين قبر دست پدر از امام صبر
      ياس كبود شعله ورش را گرفته بود
      
      حالا علي و غربتِ يك قبر بي نشان
      سر درد داشت ، باز سرش را گرفته بود
      
      یوسف رحیمی
      
      ******************
      
      
      هم پلكهاي بي رمق و نيمه بسته ات
      هم چشمهاي نيلي و در خون نشسته ات
      
      كم كم بساط قتل مرا جور مي كنند
      با زخمهاي پهلوي درهم شكسته ات
      
      فهميده ام چه آمده در كوچه بر سرت
      از تار و پود معجر از هم گسسته ات
      
      دستاس هم كنار غمت آب مي شود
      با روضه هاي دم به دم دست خسته ات
      
      مرثيّه خوان غربت ديرينة من است
      اين چشمهاي نيلي و در خون نشسته ات
      
      يك روز مي رسم به تماشاي مرقدت
      با زائران سينه زن دسته دسته ات
      
      یوسف رحیمی
      
      *******************

      
      بانو دوباره ذکر تو و فاطمیه شد
      من مانده ام که با چه برابر بخوانمت
      
      بانو خدا یکی،تو یکی،اصلا از چه رو
      باید که مریم،آسیه،هاجر بخوانمت؟
      
      دخت نبی و همسر مولا گمان کنم
      زیباترست امّ پیمبر بخوانمت
      
      تا ادعای ابتر این قوم رو کنم
      با آیه آیه سوره ی کوثر بخوانمت
      
      رنگ رخت کبودیِ یک یاس حک کنم
      یا بال و پر شکسته کبوتر بخوانمت؟
      
      کوچه...فدک...اراذل و اوباش...مادرم!
      با اشک های چشم حسن،تر بخوانمت
      
      "بازو"ی مرتضی،"درِ"خیبر شکن بُدی
      حالا فتاده "دست"،پسِ "در" بخوانمت
      
      محسن سپر برای تو و تو به پشت در
      اینجا سزاست فاطمه سنگر بخوانمت
      
      تنها به پشت در،لگد و میخ وبعد از آن...
      من ناگزیر لاله ی بستر بخوانمت
      
      بانوی آب و آینه بگذار بگذرم
      با یک اشاره بانوی "آذر" بخوانمت
      
      امروز "رهگذر" دگر از پا،نفس فتاد
      بانو مدد بده که مکرر بخوانمت
      
      بانو اجازه هست که مادر بخوانمت؟!
      این فاطمیه با دل مضطر بخوانمت؟!
      
      رهگذر
      
      ********************
      
      
      بابا چه بي وفا شده دنياي بعد تو
      من ماندم و مصائب عظماي بعد تو
      
      چشم انتظار رفتن تو بود امتت
      شعله کشيد فتنه ز فرداي بعد تو
      
      داغت براي فاطمه سنگين تمام شد
      پشت مرا شکسته قضاياي بعد تو
      
      اصحاب تو چه زود به ما پشت پا زدند
      آري گواه فاطمه شبهاي بعد تو
      
      دارد به قتل حجت حق حکم مي کند
      اجماع اين سقيفه و فتواي بعد تو
      
      در کوچه ها ادا شده اجر رسالتت
      يعني شکست حرمت مولاي بعد تو
      
      در تنگناي اين در و ديوار عاقبت
      از دست رفت ام ابيهاي بعد تو
      
      آتش ، هجوم ، کوچه ، قباله ، فدک ! ببين
      چيزي نمانده از تن زهراي بعد تو
      
      قنفذ معاف مي شود از ماليات ها !
      سيلي به دخترت شده سرمايه بعد تو
      
      ديگر ببر مرا که زمانش رسيده است
      نه ! نيست جاي فاطمه دنياي بعد تو
      
      یوسف رحیمی
      
      ********************

      
      ابریست کوچه کوچه، دل من ، خدا کند
      نم نم، غزل ببارد و توفان به پا کند
      
      حسّی غریب در قلَمَم بغض کرده است
      چیزی نمانده پشت غزل را دوتا کند
      
      مضمون داغ و واژه و مقتل بیاورید
      شاید که بغض شعر مرا گریه وا کند
      
      با واژه های از رمق افتاده آمدم
      می خواست این غزل به شما اقتدا کند
      
      حالا اجازه هست شما را از این به بعد
      این شعر سینه سوخته، مادر صدا کند؟
      
      مادر! دوباره کودک بی تاب قصه ات ...
      تا اینکه لای لای تو با او چه ها کند
      
      یادش بخیر مادرم از کودکی مرا
      می برد تکیه، تکیه که نذر شما کند
      
      یادم نمی رود که مرا فاطمیه ها
      می برد با حسین شما آشنا کند
      
      در کوچه های سینه زنی نوحه خوان شدم
      تا داغ سینه ی تو مرا مبتلا کند
      
      مادر ! دوباره زخم شما را سروده ام
      باید غزل دوباره به عهدش وفا کند:
      
      یک شهر ، خشم و کینه ، در آن کوچه – مانده بود
      دست تو را چگونه ز مولا جدا کند
      
      باور نمی کنم که رمق داشت دست تو
      مجبور شد که دست علی را رها کند...
      
      تو روی خاک بودی و درگیر خار بود
      چشمی که خاک را به نظر کیمیا کند
      
      نفرین نکن ، اجازه بده اشک دیده ات
      این خاک معصیت زده را کربلا کند
      
      زخمی که تو نشان علی هم نداده ای
      چیزی نمانده سر به روی نیزه وا کند
      
      باید شبانه داغ علی را به خاک برد
      نگذار روز ، راز تو را برملا کند...
      
      گفتند فاطمیه کدام است ؟ کوچه چیست؟
      افسانه باشد این همه ؛ گفتم خدا کند
      
      با بغض، مردی آمد از این کوچه ها گذشت
      می رفت تا برای ظهورش دعا کند
      
      از کوچه ها گذشت ... و باران شروع شد
      پایان شعر بود که توفان شروع شد
      
      حسن بیاتانی
      
      **********************
      
      
      امشب بیا بدون تمنا بلند شو
      دیوار را بگیر و تنها بلند شو
      
      قدری برای دلخوشی همسرت علی
      شمع شکسته، یک نفس از جا بلند شو
      
      خم شد احد، کنار تو از پا نشست کوه
      وقتش رسیده است، تو حالا بلند شو
      
      قدری بخند، چهره ی خود را نشان بده
      یا که بخند مادر من یا بلند شو
      
      در زیر چادرت که فقط گریه می کنی
      هر کار می کنی بکن اما بلند شو
      
      بابا بخاطر تو فقط گریه می کند
      مادر؛ تو هم بخاطر بابا بلند شو
      
      پهلو نگیر، ساحل این شهر خونی است
      پهلو نگیر مادر دریا، بلند شو
      
      جای تو نیست روی زمین، توی کوچه ها
      از روی خاک ام ابیها بلند شو
      
      چندی گذشت، گوشه ی خاموش علقمه
      مردی صداش حک شده: سقا بلند شو
      
      مجتبی حاذق
      
      *******************
      
      چه شد ای مادر محزون که زمین گیرشدی
      چه شده دستخوش این همه تغییر شدی
      
      دو دهه نیست ز عمر تو گذشته اما
      باورش سخت بود زود چرا پیر شدی
      
      زودتر از همه کس مزد رسالت دیدی
      کار دنیاست تو مظلومه تکفیر شدی
      
      بین قدخم و گیسوی سفید و تن زخمی
      گوشه خانه ی آتش زده زنجیر شدی
      
      کوثری صاف تر و پاکتر از شبنم ها
      شعله نزدیک تو گردیده که تبخیرشدی ؟
      
      قاب چشم علی از دیدن تو خالی ماند
      بعد کوچه زچه رو حالت تصویر شدی ؟
      
      خون پهلوی تو هم بند نیاید عشق است
      به خدا تو سند آیه تطهیر شدی
      
      بهر آن مردم نا اهل زیادی  بودی
      چه کشیدی تو که از زندگی ات سیر شدی
      
      عشق این بود که از دست تو برمی آمد
      پیش روبه صفتان حامی یک شیر شدی
      
      بهرحیدر کشی از راه تو وارد گشتند
      خوابشان لطمه به تو بود که تعبیر شدی
      
      مجتبی صمدی
      
      *******************
      
      
      چنانکه دست گدایی شبانه می لرزد
      دلم برای تو ای بی نشانه می لرزد
      
      هنوز کوچه به کوچه ،حکایت از مردی ست
      که دستِ بسته ی او عاشقانه می لرزد
      
      چه رفته است به دیوار و در که تا امروز
      به نام تو در و دیوار خانه می لرزد
      
      چه دیده در که پیاپی به سینه می کوبد؟
      چه کرده شعله که با هر زبانه می لرزد؟
      
      هنوز از آنچه گذشته است بر در و دیوار
      به خانه  چند دلِ کودکانه می لرزد
      
      دگر نشان مزار تو را نخواهم خواست
      که در جواب، زمین و زمانه می لرزد
      
       ز من شکیب مجو ، کوه صبر اگر باشم
      همین که نام تو آرند شانه می لرزد
      
      میلاد عرفان پور
      
      ******************
      
      
      شرح این حادثه یک لنگه ی در می خواهد
      کوچه ای تنگ و یک راهگذر می خواهد
      
      مادری با پسرش داشت که می رفت،ولی
      کوچه ی هاشمی انگار خبر می خواهد
      
      ناگهان چند نفر راه بر عابر بستند
      عابر کوچه ولی راه گذر می خواهد
      
      دست از قبضه ی یک فاجعه بیرون آمد
      ضربت سیلی نامرد حذر می خواهد
      
      تا مجسم بشود ضربه ی سیلی در ذهن
      کوچه پیداست که یک مرد قدر می خواهد
      
      گاه می افتد و گهگاه که بر می خیزد
      رفتنش تا به در خانه هنر می خواهد
      
      بود این گوشه ای از آنچه که در کوچه گذشت
      در و دیوار ولی شرح دگر می خواهد
      
      نادر حسینی
      
      *********************
      
      
      آهسته  می شوید یگانه همسرش را
      با آب زمزم آیه های کوثرش را
      
      آهسته میشوید غریب شهر یثرب
      پشت و پناه وتکیه گاه و یاورش را
      
      تنها کنار نیمه های پیکر خود
      می شوید امشب نیمه های دیگرش را
      
      آهسته می شوید مبادا خون بیاید
      آن یادگاریهای دیوار و درش را
      
      پی می برد آن دستهای مهربانش
      بی گوشواره بودن نیلوفرش را
      
      می گوید اما باز مخفی می نماید
       با آستینی بغضهای حنجرش را
      
      در خانه‌ی او پهلوی زهرا ورم کرد
      حق دارد او بالا نمی گیرد سرش را
      
      با گریه های دخترانه زینب آمد
      بوسد کبودی های روی مادرش را
      
      برشانه های آفتابی اش گرفته
      مهتاب هجده ساله‌ی پیغمبرش را
      
      دور از نگاه آسمانها دفن میکرد
      در سرزمینهای سؤالی همسرش را
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
      
      در غیبت کبراست بانو مدفن تو
      جانم فدای مخفیانه رفتن تو
      
      ای ماجرای سیب ای باغ بهشتی
      بوی خدا می آید از پیراهن تو
      
      جبریل می آید برای دست بوسی
      هر روز وقت آسیا چرخاندن تو
      
      رنگت اگر مانند گلهای بنفشه است
      این هم بود یک جلوه-ای از گلشن تو
      
      سر تا به پای جا نمازت لاله خیز است
      آلاله میریزد مگر از دامن تو
      
      هر چند بیزارم ولی باید ببینم
      دنیا چه رنگی میشود با رفتن تو؟!
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *********************
      
      
      حرفي كلامي مطلبي چيزي جوابي
      ساكت تر از هر دفعه اي مثل كتابي
      
      از چه نمي خواهي شفايت را بگيري ؟
      تو خود مفاتيح الجنان مستجابي
      
      يك دست تر از رنگ نيلي ات نديدم
      در زير اين چرخ كبود و سقف آبي
      
      امروز با ديروز خيلي فرق كردي
      ديروز آئينه ولي امروز قابي
      
      اين خانه محتاج كمي نور است ور نه
      تو رو بگيري يا نگيري آفتابي
      
      با دست پخت تو سر سفره نشستيم
      وقتي نباشي تو چه آبي و چه ناني
      
      پروانه ها را گفته ام دورت نگردند
      شايد شب آخر كمي راحت بخوابي
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      **********************
      
      
      دم آخر وصیتی دارم
      ای علی جان به خاطرت بسپار
      
      نیمه شبها حسین دلبندم
      با لب تشنه می شود بیدار
      
      بار سنگین این وصیت را
      از سر شانه ها ی من بردار
      
      قبل خوابیدنش عزیز دلم
      ظرف آبی برای او بگذار
      
      گریه کردم ز غربتش دیشب
      تا سحر سوختم برای حسین
      
      با همین دست ناتوان امروز
      پیرهن دوختم برای حسین
      
      کفنش را به زینبم دادم
      حرف های نگفته را گفتم
      
      چند ساعت برای دختر خود
      فقط از رنج کربلا گفتم
      
      گفتمش میوه دلم زینب
      کربلا باش یار و یاور او
      
      ظهر روز دهم به نیت من
      بوسه ای زن به زیر حنجر او
      
      وقت افتادنش به روی زمین
      چشم خود را ببند مثل خدا
      
      صبر کن دختر عقیله ی من
      قهرمان بزرگ کرببلا
      
      وحید قاسمی
 
      *********************
      
     
      تفسير رنجنامة كوثر نگفتني است
      تشريح حادثات مكرر نگفتني است
      
      مبناي روضه خواندن ما بر كنايه است
      باور كنيد روضة مادر نگفتني است
      
      وقتي كه با اشاره اي از دست مي رويم
      شرح تمام روضه كه ديگر نگفتني است
      
      حالا بماند آن همه غربت نشيني اش
      دلتنگيِ فراق پيمبر نگفتني است
      
      آري سه ماه خون جگر خورد و دم نزد
      از قصه اي كه سخت تر از هر نگفتني است
      
      بهتر كه حرف كوچة دلواپسي نشد
      اصلاً حكايت گل پرپر نگفتني است
      
      جريان گوشوار شكسته براي بعد
      مرثيه هاي خاكي معجر نگفتني است
      
      او رفت و درد هاي دلش نا شنيده ماند
      تفسير رنجنامة كوثر نگفتني است
      
      ...با بال اشك سمت حرم پر كشيده ايم
      شوق طواف مرقدش آخر نگفتني است !
      
      یوسف رحیمی
      
      *******************
      

      عمريست با عنايت تو گريه مي كنم
      تنها به قصد قربت تو گريه مي كنم
      
      عمريست پاي بيرق مشكي روضه ها
      در سايه سار رحمت تو گريه مي كنم
      
      گاهي ستاره مي شوم و تا سپيده دم
      در آسمان غربت تو گريه مي كنم
      
      قبرت كه نيست دلخوشم از اينكه لاأقل
      پايين پاي هيئت تو گريه مي كنم
      
      آه اي ضريح گمشده ! بانوي بي نشان !
      در حسرت زيارت تو گريه مي كنم
      
      تا صبح در حوالي دلتنگي بقيع
      با بوي ياس تربت تو گريه مي كنم
      
      تا تربت شهید اُحد پا به پاي اشك
      هرشب به رسم عادت تو گريه مي كنم
      
      گاهي به ياد هق هق آن پلك نيمه جان
      در سوگ بي نهايت تو گريه مي كنم
      
      گاهي كنار روضه ات از دست مي روم
      از بسكه در مصيبت تو گريه مي كنم
      
      از ابتداي مرثيه هايت قدم قدم
      تا كوچة شهادت تو گريه مي كنم
      
      یوسف رحیمی
      
      ******************
      
      
      تا آيه آيه سورة كوثر مقدس است
      شان تو اي مليكة محشر مقدس است
      
      بال بهشت فرش قدمهات مي شود
      يعني مقام عصمت مادر مقدس است
      
      قلبي كه فاطميه ی غمهات مي شود
      نذر نگاه تو شده ، ديگر مقدس است
      
      تا روضه روضة تو و گريه براي توست
      اين اشكهاي پاك و مطهر ، مقدس است
      
      بانو به احترام تو و عطر نام تو
      گلهاي ياس سبز و معطر مقدس است
      
      وقتي كه ريخت پال و پرت بين كوچه ها
      ديگر گل بنفشة پرپر مقدس است
      
      دور و بر بقيع تو بانوي بي نشان
      حتي غبار بال كبوتر مقدس است
      
      خونت نوشت بر تن تاريخ تا ابد
      هر كس شود فدايي رهبر مقدس است
      
      یوسف رحیمی



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: ایام بستری بی بی مهدی وحیدی
[ 19 / 12 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ایام بستری بی بی


       
      هر شب که آه تا به سحر گاه می کشم
      با اشک شعله بر جگر ماه می کشم
      
      تا باز هم به شِکوه نگویند بس کنم
      آهسته گریه می کنم و آه می کشم
      
      از رنگ سرخ بستر و از پیچ و تاب من
      فهمیده زینبم غم جانکاه می کشم
      
      تا در بروی شوی، به لبخند وا کنم
      خود را به خاک این ره کوتاه می کشم
      
      بازو اگر مدد کندم دور از همه
      آب وضوی آخرم از چاه می کشم
      
      با نیمه جانیم شب خود صبح می کنم
      با درد سینه ام نفسی گاه می کشم
      
      حسن لطفی
      
      ********************

      
      مادر که عزم رفتن از این خانه دارد
      آرام آرام ای خدا جان می سپارد
      
      هر شب کنار بستر او یک فرشته
      می آید و زخم تنش را می شمارد
      
      آلاله می ریزد به روی شانه هایم
      بر سینه اش وقتی سرم را می فشارد
      
      پهلو به پهلو می شود وقتی به بستر
      امکان ندارد لاله سرخی نکارد
      
      دیشب که گشتم پیکرش را خوب دیدم
      یک عضو بی آسیب در پیکر ندارد
      
      از روی دلسوزی برای گیسوانم
      خم می شود تا شانه را بالا بیارد
      
      پرواز مجروح صدایش بی سبب نیست
      یک فاصله در استخوان سینه دارد
      
      می گیرد از دستم لباس زخمی اش را
      پیراهنی کهنه به جایش می گذارد
      
      خاکستر پروانه ها بر دامن او
      شام غریبان را برایم می نگارد
      
      چشمان بابایم پر از ابر بهاری است
      اما خجالت می کشد اینجا ببارد
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *******************
      
      آیا اجازه می دهی گویم تو را مادر
      من بی بها هستم تو هستی پر بها مادر
      
      از مادری تو علی باور شدیم آری
      پرورده ای ما را غلام مرتضی مادر
      
      جان شلمچه سیرتان، آن سرخ پهلویان
      قبل از اجل بالین این خسته بیا مادر
      
      روز قیامت که کسی پشت و پناهم نیست
      راهی به جنت واکنم با ذکر یا مادر
      
      ما را اگر قابل بدانی یک سئوالی هست
      یک سنگ قبر حتی نداری تو چرا مادر
      
      دیر آمدیم و روضه خوانهایت به ما گفتند
      خوردی کتک از دست اولاد زنا، مادر
      
      پای زمین افتادن تو در بر حیدر
      کوچک بود حتی غم کربوبلا مادر
      
      خواهیم زحق تا در رکاب حضرت مهدی
      گیریم تقاص زخم بازوی تو را مادر
      
      جواد حیدری
      
      ********************
      
      
      گریه نکن که با همه بیماری ام علی
      قد خم نکرد روح سپیداری ام علی
      
      من راز خون سرخ خدایم که تا ابد
      در ذوالفقار غیرت تو جاری ام علی
      
      مُردی تو از غریبی و من باز زنده ام
      شرمنده ام از این همه کم کاری ام علی
      
      دل داغ بار محسن خود را زمین گذاشت
      حالا ببین در اوج سبک باری ام علی
      
      من ناگریز رفتنم آقا حلال کن
      همراه نیمه راه مپنداری ام علی
      
      گفتم خدا کند که بمیرم ولی چه سود
      ترسم که مرگ هم نکند یاری ام علی
      
      راه مدینه تا به خدا سبز می شود
      در خاک بی نشانه که می کاری ام علی
      
      هادی جانفدا
      
      *******************
      
      
      رنگ کبود چشم سحر می کشد مرا
      ابری که بسته دیده ی تر می کشد مرا
      
      دست خدا و خانه نشینی... خدای من
      مرغی که سر گرفته به پر می کشد مرا
      
      یا زخم سینه می برم زیر خاک ها
      یا پهلوی شکسته ز در می کشد مرا
      
      وقت نماز نافله آمد ولی هنوز...
      درد شدید پا و کمر می کشد مرا
      
      گل کرده روی پیرهنم عشق مرتضی
      زخم عمیق ضربه ی در می کشد مرا
      
      دارد تمام سینه من تیر می کشد
      خونابه های زخم جگر می کشد مرا
      
      علی اشتری
      
      *******************
      
      
      خلوت تر از همیشه شده غربت شما
      کمتر صدای اشک می آید در این سرا
      
      زخم کبود بی کسی ام تازه می شود
      تا می وزد غریبی تان در دل هوا
      
      شمع نگاه یک نفر حتی غنیمت است
      وقتی که روز و شب شده تاریک و بی صدا
      
      در پشت میله های بقیع ات نشسته ام
      پشت در بهشت نشستم ببین مرا !
      
      ای سایه سار این دل من نام پاک تان
      من را ببر که سایه شوم روی قبرها
      
      پشت دری نشسته ام و گریه می کنم
      کو آن کسی که درد مرا می دهد دوا
      
      از آن طرف که عطر گلی زخم خورده است
      دارد کبود می وزد اینجا غم شما
      
      علیرضا لک
      
      *******************
      
      
      چون چشمه که آهنگ سفر داشته باشد
      می خواست که چشم از همه برداشته باشد
      
      راهی نگوشده است که ذاتش بشناسیم
      این خانه، محال است که در داشته باشد
      
      اوصاف بهشت از دل زیباش چه پرسند؟
      مقصد مگر از خویش خبر داشته باشد؟
      
      باید که خلیلش شکفد در پس شعله
      آن باغ که از خطبه تبر داشته باشد
      
      در خجلت آن سپری که صرف عروسی است
      می خواست که سینه سپر داشته باشد
      
      خاموشی اش آبستن طغیان و خروش است
      آن کوه که آتش به جگر داشته باشد
      
      حتی به تخیل نتوان گفت که این زن
      جز هیبت عاشور، پسر داشته باشد
      
      یک سر نشود راست به هنگامه ی پیکار
      از آه اگر تیغ دوسر داشته باشد
      
      تقدیمی گلزار شکیبایی مولاست
      در سینه گل زخمی اگر داشته باشد
      
      جواد محمد زمانی
      
      *******************
      
      
      گویا دعای نیمه شبم بی اثر شده
      یعنی که خون پهلوی تو بیشتر شده
      
      دیگر نماز مادر من بی قنوت شد
      دیگر شب بلند علی بی سحر شده
      
      از صبح ، زخم سینه امانت بریده بود
      حالا بلای جان تو درد کمر شده
      
      از زخم های سوخته رنگی که دیده ام
      فهمیده ام چه با بدنت پشت در شده
      
      اینبار هم که پاشدی از روی بسترت
      خوردی زمین و پیرهنت سرخ تر شده
      
      وقت نفس زدن چقدر زجر می کشی
      این دنده ی شکسته عجب دردسر شده
      
      حسن لطفی
      
      *******************
      
      این زخمهای کهنه مداوا نمی شود
      این جامه ها دگر تن زهرا نمی شود
      
      بوران درد لطمه زده بر طراوتش
      دیگر گل تبسم او وا نمی شود
      
      می خواهد او به خاطر من پا شود ز جا
      هرچه تلاش می کند اما نمی شود
      
      در سینه شکسته و آسیب دیده اش
      حجم عظیم غربت من جا نمی شود
      
      از ابتدای قصه عشاق تا ابد
      بی شک شبیه فاطمه پیدا نمی شود
      
      ای مونس غروب غم انگیز روزها
      دلدادگی بدون تو معنا نمی شود
      
      در کوچه باغ های مدینه بهار من
      بی اذن تو شکوفه شکوفا نمی شود
      
      دیگر بمان که آب فتاده ز آسیاب
      در این محله فاطمه دعوا نمی شود
      
      وحید قاسمی
      
      *******************
                 
      
      دو چشم رازو نیازت همیشه در سحرند
      ستاره های سحر از تو آبرو بخرند
      
      بنام رازق نان و رطب : ملائکه هم
      نشسته اند که از سفره تو نان ببرند
      
      دعای خیر تو پشت تمام انسانهاست
      کبوتران دعایت همیشه در سفرند
      
      بگو که در بر تو آینه علم نکنند
      تمام آینه ها در بر تو بی هنرند
      
      چگونه مردم دنیا تو را که می تابی
      از آسمان بکشند و به کنج خانه برند !؟
      
      نه! شک نکن! که برای شکستن یاست
      میان شعله در با غلاف منتظرند
      
      رحمان نوازنی
      
      ******************
      
      
      ای که فقط مقام تو خیر النسا شده
      لعنت برآنکه منکر صدق شما شده
      
      جایی که انبیا همگی سائلند وبس
      لعنت برآنکه آمده وبی حیا شد
      
       تو دختر رسول ترین برگزیده ای
      احمد برای توست اگر مصطفی شده
      
      شیعه شدن که روزی هر کس نمی شود
      هر کس که شیعه شده ز عطای شما شده
      
       در سجده ات که تا به سحر طول می کشید
      شد عاقبت به خیر هر آنکه دعا شده
      
      بعد از ولایت تو و تصدیق تو دلم
      احساس می کنم چقدر با خدا شده
      
      تو مادری نمودی و ما را خریده ای
      تو خواستی که خاک من از کر بلا شده
      
      ما را ببخش نوکر خوبی نبوده ایم
      گاهی اگر غلام شما بی وفا شده
      
      تکلیف محوریست مرام تو تا ابد
      در این مسیر عمر جوانت فدا شده
      
      تکلیف ماست تابه فرج منتظر شدن
      این امتحان سخت که تکلیف ما شده
      
       ما را به سوی مهدی تو می کشد ولی
      دوران ما زدوری او پر بلا شده
      
      این نیز از مجاری فیض خود شماست
      پایم اگر به مجلس این روضه وا شده
      
      جوادحیدری
      
      *********************
      
      
      یک روز نه، دو روز نه، بلکه زمانی است
      رویم کبود اتفاقی نگهانی است
      
      این رنگ نیلی با تعدّدهای لکه
      از مشتقات رنگهای ارغوانی است
      
      دستاس آماده، تنور آماده امّا
      کاری که بر می آید از من ناتوانی است
      
      تا قدرت این دستهایم را بسنجم
      سنگینی یک شانه هم خوب امتحانی است
      
      من لاله می کارم، علی میچیند آن را
      این روزها کار من و او باغبانی است
      
      امروز هم مثل همیشه خانه دارم
      امّا به جای خانه ام «چادر تکانی» است
      
      ساعت به وقت شرعی شهر مدینه
      یک روز تا هفتاد و پنج بی نشانی است
      
      علی اکبر لطیفیان

      ********************
      

      تو خانه دار علی هستی و پری علی
      تویی کمال عروج کبوتری علی
      
      نشان دهنده ی بالایی تکامل توست
      همین روایت با تو برابری علی
      
      علی به همسری ات باید افتخار کند
      و یا تو فخر بورزی به همسری علی
      
      هزار سال دگر هم نمی بریم از یاد
      حماسه ایی که تو دادی به دلبری علی
      
      قسم به حرمت تو مثل تو نمی خواهیم
      حکومتی که نباشد به رهبری علی
      
      علی اکبر لطیفیان
      **
      از وبلاگ زیتون
      
      ******************
      
      
      دلشوره داری، زخم های پر نمک داری
      زخم نهان و بی شماری از فلک داری
      
      مشکات نوری، جنس خاک این زمین ها، نه
      فرقی مگر با حوریه یا که ملک داری؟
      
      وقتی بهشتی زیر پایت هست ای مادر
      چه احتیاجی بر خراج یک فدک داری؟
      
      در بین آن آتش چگونه تاب آوردی؟
      با این که پر هایی شبیه شاپرک داری
      
      آیینه ای هستی نصیب کینه ای دیرین
      طائف نرفته بر تنت صد ها ترک داری
      
      با اینکه می دانی صباحی پیش ما هستی
      ذکر لب «یا لیتنی کنتُ معک» داری
      
      مادر شما نام رشیده داشتی امّا
      آخر چه آمد بر سرت که کم کمک داری...:
      
      از درد می پیچی به خود از بس که بر رویت
      مُهر مودّت، نه! رد مشت  و کتک داری
      
      یک همسر مأمور صبر و خار در چشم و ...
      یک یثرب پر حیله و دوز و کلک داری
      
      باید مراعات شما و حالتان را کرد
      دلشوره داری، زخم های پر نمک داری
      
      مجید لشگری
      
      ******************
      
     
      شما اگرچه نبودید با من اما خوب
      صدای گریه تان را به یاد دارم من
      
      قسم به حرمت زهرایی خودم فردا
      به دست نارشما را نمی سپارم من
      
      ولو به کندن یک گوشه ای ز چادر خود
      برای شفاعت گرو می آرم من
      
      میان حشر شما را اگر ندیدم من
      کنار درب جهنم در انتظارم من
      
      اگر بناست شما را جدا کنند از ما
      قسم به موی سپیدم نمی گذارم من
      
      کمیت جمله ابنا آدمی لنگ است
      اگر که دست ابوالفضل را نیارم من
      
      نگاه بر قد و بالای زرد من نکنید
      اگرچه برگ ندارم ولی بهارم من
      
      رشید بودم و با درد لاغرم کردند
      میان بسترم آن قدر گریه دارم من
      
      به غیر سینه سپر کردنم چه می کردم
      شبیه شیر خدا که سپر ندارم من
      
      هزار شکر که شرمنده ی خدا نشدم
      اگرچه دست ندارم علی که دارم من
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      *****************


      
      نرو ای همدم تنهایی بابا، مادر
      می شود بعد تو بابا تک و تنها، مادر
      
      چه مگر بر سر تو رفته در آن کوچه ی شوم
      پس از آن حادثه افتاده ای از پا، مادر
      
      آخرین بار که گیسوی مرا شانه زدی
      لرزه دست تو لرزانده دلم را مادر
      
      من و بی مادری ، ای وای، برایم زود است
      کاش می شد که از اینجا بروم با مادر
      
      سید محمد جواد شرافت
      
      *****************
      
      
      اين روضه ها امروز و فردا کردنش سخت است
      بايد بگويم گرچه معنا کردنش سخت است
      
      لکنت گرفته پلک تو در بين آن کوچه
      اين راز سربسته ست افشا کردنش سخت است
      
      چشمي که دست سنگي آن بي حيا بسته
      مقداد مي دانست که وا کردنش سخت است
      
      دستي که بين کوچه ها از پا تو را انداخت
      فهميد قدّ حيدري تا کردنش سخت است
      
      حالا که داري خواهشي تابوت مي خواهي؟
      اسباب مرگ تو مهيّا کردنش سخت است
      
      با غسل زير پيرهن فکر علي بودي
      زخم نود روزه تماشا کردنش سخت است
      
      داغ کبود کوچه ها آنقدر روشن بود
      فهميد دست فتنه ، حاشا کردنش سخت است
      
      یوسف رحیمی
      
      ******************
      
      
      دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی
      افتاده نخ چادر او دست نسیمی
      
      تسبیح دلم پاره شد آن دم که شنیدم
      با دست خودش داده اناری به یتیمی
      
      حتی اثر وضعی تسبیح و دعا را
      بخشیده به همسایه، چه قران کریمی
      
      در خانه ی زهرا همه معراج نشینند
      آنجا که به جز چادر او نیست گلیمی
      
      ای کاش در این بیت بسوزم که شنیدم
      می سوخت حریم دل مولا چه حریمی
      
      آتش مزن آتش  در و دیوار دلش را
      جز فاطمه در قلب علی نیست مقیمی
      
      حالا نکند پنجره را وا بگذاریم
      پرپر شود آن لاله زخمی به نسیمی
      
      سید حمیدرضا برقعی
      
      ********************
      
         
      ای مادر نمونه ی نسل کریم ها
      زیباترین پیام تمام نسیم ها
      
      ذاتاً هوای بود ترا لمس می کنم
      ای در دلم کشیده شده از قدیم ها
      
      در دست آسمانی تو خوش نشسته است
      این لانه های پر تپش یاکریم ها
      
      از روزی نگاه شما حرف می زنند
      با شعله های گرم رسیدن کلیم ها
      
      حتی اگر رسول خدا هم لقب گرفت
      از مهر توست پرورش این یتیم ها
      
      اما چه زود برگ گلت را کبود کرد
      روزی که می شکست تمام حریم ها
      
      علیرضا لک
      
      *******************

      
      وقتی خدا بهشت معطر درست کرد
      از برگ گل برای تو پیکر درست کرد
      
      آب و گلت که نور و دو صد شیشه عطر سیب
      آخر تورا به شیوه دیگر درست کرد
      
      از تو تمام آمدنی ها شروع شد
      یعنی تو را میان آن همه سر درست کرد
      
      آمد تمام هست تو را بی نظیر ساخت
      از آِه های ناب تو کوثر درست کرد
      
      با نام تو دریچه ای از آسمکان گشود
      بر بالهای مرده من پر درست کرد
      
      اصلاً برای درد کبودی که می کشی
      روز ازل دو چشم مرا تر درست کرد
      
      دست کریه یک نفر از عمر بودنت
      یک شاخه زخم یک گل پرپر درست کرد
      
      بانو مزار گم شده ات تا دم ظهور
      از من دلی شبیه کبوتر درست کرد  
      
      علیرضا لک



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: ایام بستری بی بی مهدی وحیدی
[ 19 / 12 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ایام بستری بی بی


       
      برهم بساط شادی کاشانه می زنی
      وقتی که حرف رفتن از این خانه می زنی
      
      کم کم که برگ برگ درخت می شودکبود
      رنگ خزان به چهره ی گلخانه می زنی
      
      با هر نفس چو شمع سحر ذوب می شوی
      آتش به بال کوچک پروانه می زنی
      
      تنها زمان دیدن بابا به چهره ات
      دیدم تبسمی که غریبانه می زنی
      
      دیشب که خواب چشم مرا لحظه ای ربود
      دیدم دوباره موی مرا شانه می زنی
      
      حسن لطفی
      
      ********************
      
      
      روزي كه راه كوچه را سد كرده بودند
      انبوه غم بر قلب احمد كرده بودند
      
      اول فدك را غصب كردند ، بعد از آن هم
      كار پليدي كه نبايد كرده بودند
      
      چون ديده بودند پشت در زهرا نمرده
      پس قصد سيلي مجدد كرده بودند
      
      آيا ندانستند از اين كوچه بسيار
      جمع ملائك رفت و آمد كرده بودند
      
      زهرا چنين مي گفت با خود كاش قبل از
      سيلي زدن اين بچه را رد كرده بودند
      
      دور از نگاه مرتضي هر گوشه طفلي
      آرام اما گريه بي حد كرده بودند !
      
      بعد از فراق فاطمه اين خانواده
      زان كوچه آيا رفت و آمد كرده بودند ؟
      
      از كودكي در پاسخ اين يك سوالم
      از چه مسير كوچه را سد كرده بودند ؟
      
      ياسر مسافر
      
      ******************* 
      
      
      ز بی محلی همسایه های این کوچه
      دلم گرفته شبیه هوای این کوچه
      
      حسن بگو پسرم جای امن می بینی؟
      کجا پناه بگیرم کجای این کوچه؟
      
      بیا عزیز دلم تا به خانه راهی نیست
      خدا کند برسیم انتهای این کوچه
      
      از این مکان و از آن دست می شود فهمید
      کبود می شوم از تنگنای این کوچه
      
      رسید؛ چشم خودت را ببند دلبندم
      که پیر می شوی از ماجرای این کوچه
      
      قباله فدکم را بده به من نامرد
      نزن. بترس کمی از خدای این کوچه
      
      خداکند که علی نشنود چه می گوئی
      که آب می شود از ناسزای این کوچه
      
      مصطفی متولی
      
      ******************
      
      
      چقدر آرد نشسته است روی دامانت
      فدای گردش دستاس آسیا بانت
      
      از آن زمان که تو را از بهشت آوردند
      نشسته اند ملایک سَرِ خیابانت
      
      همیشه فصل بهاری - همیشه سر سبزی
      اگر چه پر شده از برگ زرد گلدانت
      
      ببین که پلک خداهم به هق هق افتاده است
      به گریه های کبودِ بدون پایانت
      
      سرِ مزار تو حتی مدینه محرم نیست
      خدا برای همین است کرده پنهانت
      
      الا مسافر گندم نخورده ی دنیا
      چقدر آرد نشسته است روی دامانت
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *****************
      
   
      در چشمهای تو خدا را دید مولا
      با تو به خود بر خلق می بالید مولا
      
      در خانه ای که خشت خشتش از بهشت است
      بوی خدا را از تو می بوئید مولا
      
      از چشمه ی فیض شما ای کوثر ناب
      هر روز جام عشق می نوشید مولا
      
      با اشکهایت اشک او می شد سرازیر
      با خنده هایت زود می خندید مولا
      
      آن روز وقتی پشت در رفتی ندیدی
      از غیرتش بر خویش می پیچید مولا
      
      پشت خدا خم شد ز بار غصه وقتی
      از درد بازوی تو می لرزید مولا
      
      جبریل با خیل ملائک روصه خوانت
      وقتی به قبر تو لحد می چید مولا
      
      وقتی که سر می کرد زینب چادرت را
      او را میان گریه می بوسید مولا
      
      امروز بر خاک مزارت اشک مهدی ست
      دیروز بر قبر تو می نالید مولا
      
      محسن عرب خالقی
      
      *****************
      
      
      ای مقدس ترین کلام خدا
      بر تو و عصمتت سلام خدا
      
      کوثر چشمه های نوری تو
      ای زلالین سبوی جام خدا
      
      بر نبی بعد از آن تجرد محض
      تو مطهرترین پیام خدا
      
      مصطفی گفت :دخترم زهرا
      محترم شد به احترام خدا
      
      بسکه اعجاز می کند نامت
      نام تو هم ردیف نام خدا
      
      وحی مُنزل ز لعل تو می ریخت
      خطبه هایت همه کلام خدا
      
      حبّ تو هر دل فراری را
      طرفة العین کرده رام خدا
      
      فخرم این بس ز لطف دلدارم
      در دلم حب فاطمه دارم
      
      ای سراج المنیر، ماه علی
      نور رویت چراغ راه علی
      
      با ولایت مدار تر زهمه
      یک تنه بوده ای سپاه علی
      
      پشت گرمی حیدر کرار
      سوی چشمان تو نگاه علی
      
      برق لبخند پر محبت تو
      نور امید هر پگاه علی
      
      چادرت را تکان بده برخیز
      شانه های تو تکیه گاه علی
      
      صورتت رنگ چادرت گشته
      در خسوفی مگر تو ماه علی
      
      در دیار سلام های غریب
      بستر پاک تو پناه علی
      
      می شود داغ بی کسی را دید
      بین این گریه ها و آه علی
      
      فخرم این بس ز لطف دلدارم
      در دلم حب فاطمه دارم
      
      قاسم نعمتی
      
      *********************
      

      
      بر بانوی مطهرمان گریه می کنیم
      بر آن همیشه بهترمان گریه می کنیم
      
      با این دو زمزمی که خداوند داده است
      بر آیه های کوثرمان گریه می کنیم
      
      بر روی بالهای سپید ملائکه
      بر آن کبود پیکرمان گریه می کنیم
      
      کنجی نشته ایم و کنار پیمبران
      بر دختر پیمبرمان گریه می کنیم
      
      بر لاله های بستر او خیره می شویم
      بر آنچه آمده سرمان گریه می کنیم
      
      دیر آمدیم و حادثه او را ز ما گرفت
      حالا کنار باورمان گریه می کنیم
      
      قبل از حساب ، صبح قیامت که می شود
      اول برای مادرمان گریه می کنیم
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ******************
      
      
      بال و پرم شکسته ولی باز می پرم
      هی می پرم ولی به زمین می خورد سرم
      
      در زیر بارشرشر این تازیانه ها
      باغ بنفشه شد همه اعضای پیکرم
      
      با آیه آیه خون خودم ثبت کرده ام
      من پیش مرگ رهبر و  مولام حیدرم
      
      دلواپس حسین نباشم!خدا گواست
      با نیمه جان مانده خودباز مادرم
      
      این چند ماهه روی لبم خنده گل نکرد
      شرمنده ام من ازگل رخسار دخترم
      
      باناله های من همه جاگریه می کند
      حتی هوای خانه ابری و بسترم
      
      درد ازخجالت و غم حیدر گرفته ام
      دیدم شکست هیبت اودربرابرم
      
      من رازدند و دست یدالله بسته بود
      هی آه می کشیدکه ای وای همسرم
      
      مویم نمانده است اگر ازکسی نپرس
      می سوخت بین آتش این خانه معجرم
      
      این زخمهاکنار،همین قاتل من است
      می سوزم ازغریبی و غمهای شوهرم
      
      مهدی نظری
      
      *****************
      
      
      خسته ام ، منتظرم ، لحظه شماری سخت است
      روز و شب از غم تو گریه و زاری سخت است
      
      می روم گاه به صحرا که فقط گریه کنم
      گریه وقتی به سرت سایه نداری سخت است
      
      می روم تا در و همسایه نگویند به تو
      گوش دادن به غم فاطمه کاری سخت است
      
      طاقت آوردن این زخم زبان ها دیگر
      بیش از آن سیلی و آن ضربه ی کاری سخت است
      
      فرض کن پیش تو لیلای تو را آزردند
      بعد از آن سر به بیابان نگذاری سخت است
      
      بال و پر زخم ، قفس تنگ ، در این وضعیت
      زندگی از نظر هر دو قناری سخت است
      
      منتظر باش علی جان پدرم می آید
      تک و تنها دل شب خاکسپاری سخت است
      
      کاظم بهمنی
      
      *********************
      

      
      بی وفا داری تو عاطفه معنا نشود
      بی تو این خانه ی ما روشن و زیبا نشود
      
      هیچ دستی بجز این دست ورم کرده ی تو
      در گره باز نمودن ید طولی نشود
      
      تا قیامت بخدا گردن من حق داری
      هیچ جا شیر زنی مثل تو پیدا نشود
      
      تا نیفتم ز نفس یک نفس تازه بزن
      خنده کن تا گره ی بغض گلو وا نشود
      
      تکیه گاه من زانو زده برخیز ز جا
      تا قد و قامت مردانه ی من تا نشود
      
      چند روزیست در این خانه اجل می بینم
      ترسم آن است که تا رفتن تو پا نشود
      
      جان این دختر سجاده نشین کاری کن
      پای تابوت تو در خانه من وا نشود
      
      بی تو کار شب و روز من و این خانه غم است
      زندگی کردن با مثل تو، نه سال کم است
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *******************
      
      
      همین که دست قلم در دوات می لرزد
      به یاد مهر تو چشم فرات می لرزد
      
      نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت
      اگر اشاره کنی کائنات می لرزد
      
      «هزار نکتهء باریک تر ز مو اینجاست»
      بدون عشق تو بی شک صراط می لرزد
      
      مگر که خار به چشمان خضر خود دیدی
      که در نگاه تو آب حیات می لرزد
      
      تو را به کوثر و تطهیر و نور گریه مکن
      که آیه آیه تن محکمات می لرزد
      
      کنون نهاده علی سر،به روی شانهء در
      و روی گونه ی او خاطرات می لرزد
      
      غزل تمام نشد،چند کوچه بالاتر
      میان مشک سواری فرات می لرزد
      
      سپس سوار می افتد ،تو می رسی از راه
      که روضه خوان شوی اما صدات می لرزد
      
      و عصر جمعه کنار ضریح روی لبم
      به جای شعر دعای سمات می لرزد ...
      
      سید حمیدرضا برقعی
      
      *******************
      
      
      اين بانوي آئينه و سجاده باشد
      اينك ملك در پيش او استاده باشد
      
      از رد پايش در دل اين كوچه پيداست
      بايد كه اين بانو پيمبر زاده باشد
      
      باور ندارم اين مسير ارغواني
      پيمودنش آنقدرها هم ساده باشد
      
      بايد هواس چادر پشمينه ‌ي او
      هنگام يورش بردن اين جاده باشد
      
      بايد براي ديدن هر احتمالي
      آن چشم هاي عابرش آماده باشد
      
      دست بدي لحن كلامش را تكان داد
      شايد جواب خطبه اش را داده باشد
      
      برگشت از مسجد ولي يك گوشه كز كرد
      انگار كه يك اتفاق افتاده باشد
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
      
      زهرا شان تو والاست ، نه والاتر از اين حرفهاست
      چشم تو درياست، نه دريا تر از اين حرفهاست
      
      ابتدايت انتها و انتهايت ابتداست
      آن سر پيدات ، ناپيداتر از اين حرفهاست
      
      بهر تو انسيه الحورا مثالي بيش نيست
      خلقت انساني ات ، حورا تر از اين حرفهاست
      
      جلوه ات را مصطفي و مرتضي ديدند و بس
      چشم هاي خلق نابيناتر از اين حرفهاست
      
      با همين سن كمت هم نوح هجده ساله اي
      عمر كوتاه تو با معناتر از اين حرفهاست
      
      تو سه شب كه هيچ هر شب شهر را نان ميدهي
      سفره ي افطاري ات ، آقا تر ازاين حرفهاست
      
      جايگاه فاطميه در سه شب محدود نيست
      ليلة القدر علي يلداتر از اين حرفهاست
      
      سايه ها كوچكتر از آنند تاريكت كنند
      فاطمه جان روي تو زهرا تر از اين حرفهاست
      
      دست بردار اي حبيبه ، دست بر معجر مبر
      ارزش نفرين تو بالاتر از حرفهاست
      
      علی اكبر لطيفيان

      
      ****************
      
      
      نگاه سرد مردم بود و آتش
      صدا بین صدا گم بود و آتش
      بجای تسلیت با دسته ی گل
      هجوم قوم هیزم بود و آتش
      ***
      گرفتی از مدینه گفتنت را
      دریغ از من نمودی دیدنت را
      ولی با من بگو ساعت به ساعت
      چرا کردی عوض پیراهنت را
      ***
      کمی از غسل زیر پیرهن ماند
      کمی از خون خشک بر بدن ماند
      کفن را در بغل بگرفت و بو کرد
      همان طفلی که آخر بی کفن ماند
      
      محسن عرب خالقی
      
      ***************
      
      
      حقا که حقی و به نظرها نیاز نیست
      حق را به شاید و به اگرها نیاز نیست
      
      تو کعبه ای ، طواف تو پس گردن من است
      پروانه را به گرد حجرها نیاز نیست
      
      بی بال هم اگر بشوم باز می پرم
      جبریل را به همت پرها نیاز نیست
      
      حرف و حدیث پشت سرت را محل نده
      توحید زاده را به خبرها نیاز نیست
      
      گیرم کسی به یاری ات امروز پا نشد
      تا هست فاطمه به دگرها نیاز نیست
      
      من باشم و نباشم، فرقی نمی کند
      تا آفتاب هست، قمرها نیاز نیست
      
      یا اینکه من فدای تو یا اینکه هیچکس
      وقتی سرم که هست به سرها نیاز نیست
      
      حرف سپر فروختنت را وسط مکش
      دستم که هست حرف سپرها نیاز نیست
      
      محسن که جای خود حسنینم فدای تو
      وقتی تو بی کسی به پسرها نیاز نیست
      
      طاقت بیار ، دست تو را باز می کنم
      گیسو که هست آه جگرها نیاز نیست
      
      دیوار هم برای اذیت شدن بس است
      دیگر فشار دادن درها نیاز نیست
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *****************
      
      
      مرو که کوچه برای پرت خطر دارد
      مرو که رد شدن امروز دردسر دارد
      
      مگر نگفت خداوند خلقتت حتی
      برای صورت تو برگ گل ضرر دارد؟
      
      گمان نمی کنم این مرد بی حیا اینجا
      بدون حادثه دست از سر تو بردارد
      
      ز روی پوشیه زد،تازه این چنین شده ای
      که چشمهات فقط دید مختصر دارد
      
      نوشتند كه پيشاني ات به جايي خورد
      خلاصه ضربه ي بد اينجنين اثر دارد
      
      بزرگ بانوی این شهر باورت می شد
      ز خاک کوچه حسن گوشواره بردارد؟
      
      علي اكبر لطيفيان

      
      ****************
      
      
      زهرا اگر نبود خدا مظهری نداشت
      توحید انعکاس نمایان تری نداشت
      
      جز در مقام عالی زهرا فنا شدن
      ملک وجود فلسفه دیگری نداشت
      
      زهرا اگر در اول خلقت ظهور داشت
      دیگر خدا نیاز به پیغمبری نداشت
      
      فرموده اند در برکات وجود او
      زهرا اگر نبود علی همسری نداشت
      
      محشر بدون مهریه همسر علی
      سوگند می خوریم شفاعتگری نداشت
      
      حتی بهشت با همه نهر های خود
      چنگی به دل نمیزد اگر کوثری نداشت
      
      دیروز اگر به فاطمه سیلی نمی زدند
      دنیا ادامه داشت دگر محشری نداشت
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *****************
      
      
      این فاطمیه باز املاء می نویسم
      هی اشک می ریزم و زهرا می نویسم
      
      با اشکهایم برکتیبه های هیئت
      ازخاطرات تلخ مولا می نویسم
      
      ازخاطراتی که علی راپیر کرده
      خیلی دلم می سوزد ؛ اما می نویسم
      
      از صورتی مجروح و دستی روی پهلو
      از مرگ یک بانو معما می نویسم
      
      دیوارهای کوچه هاشرمنده هستند
      وقتی که کابوس حسن را می نویسم
      
      من می نویسم روی سینه وای مادر
      من می نویسم یک مدینه وای مادر
      
      وقتی که چشمان مدینه خواب می شد
      مادر میان زخم بستر آب می شد
      
      هربار با کوچکترین پهلو به پهلو
      بسترپُر از دریایی ازخوناب می شد
      
      هربار چشمش سوی نوزادی می افتاد
      دربین بغضی بی امان بیتاب می شد
      
      هربار که سوی حسینش خیره می شد
      ازاشکهایش گونه ها سیراب می شد
      
      باناله ها یش گندمُ دستاس می سوخت
      این چندماهه داشت کم کم یاس می سوخت
      
      زخمی ترین ریحانه تاریخ اگر شد
      بانو به جرم عشق پشت در سپرشد
      
      هی دست می زد پشت دستُ گریه می کرد
      می گفت حیدر هرچه شد در پشت در شد
      
      شهر مدینه آنقدر فکرخودش بود
      اصلا نمی فهمید شامش کی سحرشد
      
      وقتی عدو بر سینه ی در با لگد زد
      باخنده اش می گفت دیدی بی پسرشد
      
      وقتی صدای ناله ازپشت در آمد
      ضرب فشار سوی آن در بیشترشد
      
      پیراهنش راکه به دست زینبش دید
      می گفت واویلا،خدایا دردسرشد
      
      آن بانویی که مثل دریابی کران بود
      خیلی جوان اما چرا قامت کمان بود؟
      
      مهدی نظری
      
      ***************
      
      
      سنگین تـــــر از همیشه غمــی روی سینه ام
      خـــیلی دلـم برای دو خـــــط روضــــه لَـــک زده
      
      انــــگار وقـــت روضــــــه مـــــادر رســیده بـــــاز
      دردی که زخــــــم هـای دلـــــم را نمـــــک زده
      
      حـــالا رســــیده لحــــظه در هـــــم شکـستن
      بُغضی که در گـــلوی مـن اسـت و تــــرک زده
      
      در روزهــــای سخــت همین فــــاطمیه است
      شاید خــــدا دو چشم مـــرا هـــم محک زده
      
      از آن شبی که سوخت دَرِ خانه ؛ شعله اش
      آتش بـــه فـــرش و عرش و زمین و فلک زده
      
      آتـــش شـــراره های خــــودش را کـــــنار در
      بــر بــــال زخــــم خــــورده آن شاپــــرک زده
      
      بـــــانوی آسمانـــــی این خــــــاک را ؛ عدو
      آخر چرا خدا ؟ به چه جـــــرمی کـتک زده ؟
      
      طــومار  رنـــج نــــامـــــه زهـــــراست از ازل
      داغـــی عجــیب بر دل انـــس و مــــلک زده
      
      سید رضا والا

      
      *******************
      
      
      جایی برای کوثر و زمزم درست کن
      اسماء برای فاطمه مرهم درست کن
      
      تابوت کوچکی که بمیرم درون آن
      با چند تخته چوب برایم درست کن
      
      تا داغ این شقایق زخمی نهان شود
      تابوتی از لطافت شبنم درست کن
      
      مثل شروع زندگی مرتضی و من
      بی زرق و برق و ساده و محکم درست کن
      
      از جنس هیزمی که در خانه سوخت ،نه
      از چند چوب و تخته محرم درست کن
      
      طوری که هیچ خون نچکد از کناره اش
      مثل هلال لاله کمی خم درست کن
      
      رضا جعفری



موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: ایام بستری بی بی مهدی وحیدی
[ 19 / 12 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد